" UN . 14 "

61 14 8
                                    

بالاخره نقشه فرارشان تکمیل شده بود.

چانیول و لوکاس از طریق گودال عمیق حفر شده ای در سلول ویژه ای که لوکاس با اسکناس های تا نخورده اش خریده بود و تا حیاط امتداد پیدا می‌کرد‌؛ عبور کرده بودند و با برداشتن در پوش فاضلاب وارد آن شده و انتظار لوکاس را می‌کشیدند.

از آنجایی که طراحان این زندان از مغزشان بهره گرفته بودند؛ نقشه زندان طوری شکل گرفته بود که منبع اصلی فاضلاب در داخل حیاط باشد جائیکه توسط نور افکن ها، سربازان و ماموران و دوربین های مداربسته به شدت کنترل میشد.

فیلیکس توانسته بود دوربین ها را هک کند و از کار بیندازد.
لوکاس هم رفته بود و برق را از کنتور اصلی که با هزار دردسر به آن دست یافته بودند قطع کرده بود و باعث خاموشی نور افکن ها شده. البته احتمالا برق اضطراری برای زندان به این بزرگی در نظر گرفته شده بود اما مسلما تا راه اندازی مجدد آن زمان می‌برد که همین برای آنها کافی بود.

با صدای قدم های تندی که به سمتشان می آمد نفسهایی که در سینه حبس کرده بودند را با فشار بیرون دادند.

لوکاس سریع از پله های نردبان فلزی به داخل امد و به سختی درپوش را سرجای خود گذاشت.

کوله ای را که از قبل آماده کرده بودند بیرون آوردند و چراغ قوه ها را روشن کردند.

انگار اکنون که کمی از استرس شان کم شده بود می‌توانستند بوی مشمئز کننده فاضلاب را حس کنند.

با یک دست بینی شان را گرفتند و در حالیکه چانیول و لوکاس چراغ قوه را گرفته بودند؛ فیلیکس نقشه را بررسی می‌کرد و جهت میداد.

کای و دی او و لوهان در یکی از شهرهای اطراف منتظرشان بودند.

مسیرهای متعفن و لجن آلود به سرعت و هیجان طی شد.

حالا که از دور بودن از زندان مطمئن شده بودند چانیول به‌ سختی با کای تماس گرفت و خیال آنها را بابت فرارشان راحت کرد.

نفهمیدند چقدر در آن راهروهای نیمه تاریک و کثیفی که موش‌ها به سرعت از سمتی به سمت دیگر می‌دویدند راه رفتند و یا چقدر الکی به جک های بی مزه لوکاس خندیدند تا اینکه دوباره در پوش را بلند کردند و هوای تازه و خنک نیمه شب به صورتهای عرق کرده و مضطربشان برخورد کرد.

لبخند کوچکی چهره همگی را مُزَیَن کرد.

به کمک نردبانی که در آنجا قرار داشت به سرعت خارج شدند و درپوش را سرجایش برگرداندند.

به تندی و با شتاب کوچه پس کوچه ها را طی کردند و بالاخره با رسیدن به دو ماشینی که در نزدیکی های یک متل درجه سه پارک شده و دیدن سه نفری که روی جدول، زیر نور کم جان چراغ خیابان نشسته بودند انگار که باری از شانه هایشان برداشته شده باشد لبخند دوباره ای به یکدیگر زندند.

دی او فورا بلند شد و کیسه ای را از داخل ماشین بیرون آورد و به سمت آن سه نفر گرفت.

~بیاید بریم داخل متل.
این محله ارزون قیمته و دوربین امنیتی و اینجور چیزا نداره.
پس راحت دوش بگیرید و شب رو استراحت کنید. فردا صبح زود راه میفتیم.
مسلما پلیس هم انتظار اینکه اینقدر توی یه شب از اونجا دور شده باشید رو نداره.

فیلیکس قبل از اینکه کسی چیزی بگوید کیسه را قاپید و به سمت متل راه افتاد.

لوهان با لبخند کوچکی نزدیک چانیول شد.

~خوشحالم که سالم برگشتی چانیول.

+خیلی هم سالم نیست. بوی گند میده.

همه از حرف لوکاس به خنده افتادند و صدای خنده هایشان سکوت نیمه شب را شکست.

برای چانیول شاد بودن کسانی که دوستشان داشت بهترین خوشامد گویی بود.

چشمهای درشت و مشکی رنگش با اندوه و حسرت به ستاره بزرگ و پرنوری که در آسمان بالای سرش می‌درخشید دوخته شد.

سالها قبل در فیلمی دیده بود که میگفتند ستاره ها روح انسان هایی هستند که می‌میرند!
خیره به ستاره پرنور آرام و بیصدا لب زد.

_بکهیون!
عشق من!
زیاد منتظر نمیمونی قول میدم!

" UN "Where stories live. Discover now