" UN . 15 "

74 14 7
                                    

مسلما تعریف صبح زود از نظر لوکاس و فیلیکس با تفکری که دی او داشت متفاوت.

برای آن دو صبح زود چیزی زودتر از یازده ظهر نمی‌توانست باشد.

اما وقتی آب یخ توسط دی او بی‌رحمانه بر سرشان ریخت و روز خود را از ساعت پنج صبح آغاز کردند، متوجه شدند که باید از این به بعد بیشتر به حرفهایی که از دهان قلبی شکل آن مرد کوچک و کم حوصله بیرون می آید توجه کنند.

لوکاس چشم غره ای به کای رفت که با چشمانی پر شده از اشک و دستی که دلش را می‌فشرد همچنان به آنها میخندید.

فیلیکس نیشخند شیطانی ای زد و سطل را که هنوز کمی آب داشت برداشت و با حمله ای وحشیانه به سمت کای پرید.
ولی قبل از اینکه بتواند کای را خیس کند، او جای خالی داد و لوهان کارت را زد، وارد اتاق شد.
در کثری از ثانیه آب سطل بر روی لوهان شوکه شده خالی شد.

لوهان تند تند با چشمان درشت شده و نگاه متعجبش پلک میزد و سعی داشت علت این حمله ناگهانی را توسط گروه کوچک شورشیان متوجه شود.

~حالت خوبه؟

فیلیکس پرسید و به سرعت ادامه داد:

~میخواستم کای رو خیس کنم ولی جا خالی داد و تو یه دفعه اومدی داخل.

لوهان با صدای فیلیکس بالاخره حواسش جمع شد.

موهای خیسش را با دست، عقب داد و گفت:

+اشکالی نداره.

و ادامه داد:

چانیول گفت بیام بهتون بگم که اگه حاضرید زودتر راه بیفتید.

دی او در حالیکه دو چمدان بزرگ و یک ساک را با خود حمل می‌کرد، جواب داد:

_ما آماده ایم.
بهتره بری لباس‌هات رو عوض کنی. بیرون هوا سرده.
میدونی که چقدر بد سرما میخوری.

لوهان باشه آرامی گفت و از اتاق خارج شد.

دی او ساک را محکم در بغل کای پرتاب کرد.

_به جای این بچه بازی ها یه کمک کنید.

و چشم غره ای به جمع سه نفره ای رفت که می‌توانست از همین حالا بوی شرارتشان را حس کند.

***

چانیول، لوهان و فیلیکس در یک ماشین نشسته بودند.
اعصاب خسته و افکار درهم و برهم چانیول تحمل شیطنت‌های بقیه را نداشت.
او هنوز در دل عذادار عشق مرده اش بود.
کای، دی او و لوکاس در ماشین دیگر جای گرفتند و مسیر خود را در پیش گرفتند.

با چهره هایی که به کمک لوهان تغییر پیدا کرده بودند، امکان شناسایی شدنشان وجود نداشت؛ پس توانستند راحت تر از چیزی که فکرش را می‌کردند از چنگ مامور ها و گشت های بازرسی فرار کنند.

قرار بود در کلبه ای مجهز داخل جنگل مستقر شوند.

همیشه بهترین استتار در طبیعت صورت می‌گیرد و احتمال اینکه پلیس بخواهد جنگلهای بزرگ و بی انتها و البته ترسناک کره را به دنبالشان بگردد، دور از ذهن بود.

آنها در غایت تصورشان شاید بین کارخانه های مخروبه و یا خانه هایی دور از شهر به جست و جو میپرداختند.

ولی جنگل، با آن خوی وحشی و ذات شکارچی اش چیزی نبود که حتی پلیس هم بخواهد با آن رو به رو شود.

احتمالا آن مأموران تنبل با یک ماجرای مرگ ساختگی دعوا در زندان، پرونده سه زندانی فراریشان را، قبل از اینکه به ارگان های بالا دست برسد، به گونه ای لاپوشانی کرده و ماجرا برای همیشه مسکوت می‌ماند.
و بعد از مدتی حتی از یاد می‌رفتند. همانگونه که تمام نیروهایی را که از دست می‌دادند را فراموش می‌کردند.

اعتبار و شهرت پلیس مهمتر از دستگیری فراری هایی بی ارزش بود حتی اگر آنها جانی هایی خطرناک باشند تا جای ممکن همه چیز را زیر تکذیبهای دروغین و یا شایعات گمراه کننده خود دفن می‌کردند.

همانطور که بارها و بارها ایم را به گونه ای تبرعه کردند. مثل وقتی که علیرغم وجود مدارک مستندی که علیه اش داشتند، ایم توانست با نفوذ به سیستم کثیف و پول پرست کارکنان و بهره بردن از سِمَت و درجه ای که داشت، آن مدارک را از بین ببرد و مهره های بازی را بر علیه او چید.

این سیاست کثیف دولت ها بود.
همواره همه دولت‌ها و سیاستمداران از اعتماد ساده لوحانه مردم جهت منافع خودشان سواستفاده می‌کردند و مردم، قربانی هایی بودند که بارها و بارها بی آنکه خود بدانند قربانی می‌شدند!

سیاستی که در آن انسان‌هایی درستکار مثل بکهیون و چانیول، مکررا بازیچه دستهای پشت پرده میشدند و سرانجامی جز مرگ در یکی از این بازی های خیمه شب بازی نداشتند.

" UN "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora