" UN . 16 "

55 15 5
                                    

+آقای لی شما میتونید مرخص بشید به شرط اینکه جلسات فیزیوتراپی رو ادامه بدید. خوشبختانه بدن قوی و ورزشکاری که دارید خیلی به کمکتون اومده.

دکتر برای ثانیه ای ساکت شد و نگاهی به اثرات سوختگی ای که قسمتی از شقیقه و گردن مرد را درگیر کرده بود، انداخت و ادامه داد

+برای معالجه اثر تصادف خصوصا رد سوختگی صورتتون هم اگه بخواین میتونید لیزر کنید.چون ردی که روی صورته خیلی مهمتر از بدنتونه و شاید یه کم از نوع نگاه مردم اذیت بشید.

مرد جوان، با صدایی خش دار و لحنی کم حوصله جواب داد

_نیازی نیست. من مشکلی باهاش ندارم.
حرف دیگه ای نمونده؟

دکتر معذب تکانی خورد و  پاسخ داد.

+نه!
امیدوارم دیگه برای چنین مواردی به بیمارستان نیاید!

~ممنون آقای دکتر.

زن جوان، سویون گفت.
و به سمت همسر آینده اش حرکت کرد و با کمک به او، از بیمارستان خارج شدند.

سوهیون جلوی درب خروجی، داخل ماشین منتظرشان بود.
بعد از اینکه مینهیون با احتیاط، به خاطر ضعف بدنی و عضلاتش برای چیزی حدود دوماه کما، روی صندلی نشست؛ سوهیون با دقت ماشین را به حرکت درآورد.

می‌توانست به راحتی ذهن درگیر خواهرش را از ایینه ببیند و از چشمانش، به افکارش پی ببرد.
نگرانی و ترس از اینکه اگر نتوانند اوضاع را به راحتی مدیریت کنند و واکنش پدرشان چیزی بود که هر دو دختر را خصوصا سویون را آشفته خاطر میکرد.

بعد از رسیدن به خانه زیبای سویون، مرد جوان برخلاف انتظارشان روی یکی از مبلهای داخل سالن پذیرایی کوچک و بسیار دوستداشتنی، جای گرفت.

~عزیزم!
باید استراحت کنی!

مرد پوزخندی زد و با نگاهی ناخوانا و گنگ سر تا پای هر دو دختر رو به رویش را رصد کرد.

_بهم بگید ماجرا چیه؟

سویون مردد ابتدا به سمت خواهرش سر
برگرداند و بعد مستأصل جواب داد:

~ماجرایی نیست. تو فعلا حافظه ات رو از دست دادی به خاطر همین احتمالا همه چیز برات سخته!
من درک میکنم.
بیا بریم! تو باید تو اتاقت استراحت کنی.

مرد ابرویی بالا انداخت و بی‌حوصله پرسید:

_حرفت تموم شد؟

وقتی جوابی از سویون نگرفت ادامه داد:

_کی گفته من حافظه ام رو از دست دادم؟
من فقط گفتم شما رو نمیشناسم!

و نیشخندی زد.
صحبت‌هایش را از سر گرفت:

_پس بهم بگو ماجرا چیه؟
هوم؟
من کی شدم همسر آینده ات خانوم کوچولو؟

سویون با وحشت نگاهی به سوهیون، خواهرش انداخت.

سوهیون با دیدن دستپاچگی خواهرش، خود را جلو کشید و سعی کرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
گفت:

+من تو رو خوب میشناسم.
میدونی که هکرهایی که به دیپ وب دسترسی داشته باشن خیلی تو کارشون واردن و میتونن با چندتا سرچ ساده و شکستن رمزها به چیزهایی که میخوان برسنن.
پس بهتره باهم یه معامله دوسر سود داشته باشیم.
ما به تو کمک میکنم و تو هم به ما!
فکر نکنم برات ضرری داشته باشه!
من همین الان هم تو رو به یکی از چیزهایی که میخواستی رسوندم.
تو الان به خاطر من و خواهرم زنده موندی پس حتی اگر دلت نمیخواد باهامون همکاری کنی باید لطف خواهرم و من رو جبران کنی!

مرد خنده بلندی کرد.
کف دستهایش را به منظور تسلیم بالا آورد و جواب داد:

_هی هی!
باشه دختر آروم باش.
من فقط باید قبل از تصمیم گیری آدمهای اطرافم رو بشناسم.
نمی‌خواین خودتون رو معرفی کنید و خواسته تون رو بگید؟

سوهیون خوشحال از اینکه کمی به هدفش نزدیک شده بود، لبخند جذابی زد.
دستش را به سمت خواهر گرفت و گفت:

+جئون سویون!
خواهر بزرگترم!

و بعد به خودش اشاره کرد.

+جئون سوهیون.

نگاهی به مرد انداخت و بدون آنکه اجازه دهد چیزی بگوید، ادامه داد:

+تو هم لی مینهیون!
همسر خواهرم!

مرد از سر عادت همیشگی اش ابرویی بالا انداخت و جواب داد.

_اوه که اینطور!

و نیشخندی زد.

_از آشنایی با شما خوشبختم خانوم ها!

" UN "Where stories live. Discover now