مقدمه‌

598 100 26
                                    

تا حالا شده فکر کنید زندگی تون رو، از روی یک فیلمنامه کلیشه ای تکراری و احمقانه نوشته شده؟!

اوه سهون داستان ما همچین فکر می کرد. و این داستان درست از زمانی شروع میشه که یک روز در هوای بهاری شیکاگو روی یک پسری که ۲ سال از خودش کوچک تر بود کراش زد.

از زمانی که اوه سهون اون اومگای چشم آهویی رو تو سالن ورزشی، درحالی که دونه های عرق روی بالا تنه سفید و لختش برق می زدن دید، عاشقش شد.

این ملاقات اول بود.دقیقا مثل یک فیلمنامه تکراری!!

دومین ملاقات، زمانی بود که خیلی اتفاقی به همون پسر تو راهرو دانشگاه برخورد کرد و باعث شد تمام جزوه های تو دستش پخش بشن روی زمین.

دقیقا یک اتفاق تکراری و احمقانه!!

البته اینجای داستان یک فرقی هم داشت، چون شیشه عینک سهون هم همراه برگه هاش به زمین افتاد و شکست.

شیائو لوهان، بازیگر زیبایی که همه او را به اسم الهه زیبایی می شناختند، درست در دومین ملاقات دلش رو به اون آلفای جذاب باخت.

و چرا هیچ کس اینجا نمی پرسید، دانشجوی سال چهارم پزشکی دقیقا در دانشگاه بازیگری چه غلطی می کرد؟

ملاقات سومشون مربوط به زمانی می شد که لوهان برای کم کردن ذره ای عذاب وجدان نداشته اش، برای اون آلفای پزشک عینک با شیشه شماره ۲ گرفت.

البته نه اینکه فکر کنید شماره چشم سهون رو می دونست ها نه، از این خبر ها نبود. لوهان فقط با این فکر که چون بچه های پزشکی خیلی خرخون تشریف دارن، حتما چشم هاشون ضعیف هست به خاطر همین هم عینکی با شیشه شماره ۲ گرفت.

اون روز سهون با قدردانی عینک رو گرفت و وقتی روی چشم هاش گذاشت، از سرگیجه پخش زمین شد.و وقتی دلیل احمقانه لوهان رو شنید بلند خندید.

ولی وقتی اخم امگای روبه روش رو دید خودش رو به سرعت جمع و جور کرد و با گفتن اینکه اصلا عینکی نیست و عینک رو فقط برای جذابیت بیش تر استفاده می کرده، دلیل خنده یک دفعه ایش رو توضیح داد.

خب سهون اونجا اصلا انتظار این رو نداشت که لوهان بپره تو بغلش و بهش بگه دیگه عینک نزنه، چون اون بدون عینک هم خیلی جذابه!!

و بووووووووم

عاشق هم شدن، به همین اسونی!

از اون روز به بعد بیش تر هم رو می دیدن. باهم سینما می رفتن، درس می خوندن، حتی سهون یک خونه اجاره کرد، تا از این به بعد پیش هم زندگی کنند.

سهون هر روز، به محض تمام شدن کلاس هاش به طرف دانشکده هنر چسبیده به دانشگاهش می رفت و عاشقانه امگای زیباش رو درحال بازی نگاه می کرد.

بعد از اینکه لوهان کلاس هاش تموم می شد، باهم می رفتن پارک کنار خوابگاه، و از رویاهاشون حرف می زدند. البته بیش تر لوهان حرف می زد تا سهون.

Love Fault Where stories live. Discover now