خونه تو سکوت بدی فرو رفته بود. چانیول معذب از نگاه خیره سهون و کنجکاو دختر کوچلو تو بغلش که تازه فهمیده بود، اسمش میهی هست، تو جاش تکون خورد.
_یعنی باور کنم که این آقا واقعا راهش رو گم کرده بوده دیگه نه؟
سهون درحالی که چشم هاش رو ریز کرده بود، از بکهیون پرسید. امگا پوکر نگاهش کرد و چانیول به سرفه افتاد.
_سهون بیا اون گوشه!
سهون از جاش بلند شد و میهی رو سرجای خودش نشوند و به طرف برادرش که به در اشپزخونه تکیه داده بود، رفت.
هردو کمی از اشپزخونه فاصله گرفتند.
_از سر تا پاش رو نگاه کن، به نظرت اصلا به تایپ من می خوره؟!
سهون سرش رو عقب برد و دوباره راهب تو آشپزخونه شون رو آنالیز کرد.
_پوستش که سفیده، چشم هاشم که درشته، چال هم داره، بدنش هم به نظر ورزیده میاد، خوبه که به نظرم برو تو کارش!!
بکهیون با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود به سهون که برای خودش نظر می داد، خیره بود. الفا برگشت طرفش و با دیدن قیافه امگا تازه به خودش اومد و تک سرفه ای کرد.
_نه..یعنی منظورم اینه که آدم بدی به نظر نمیاد، بهتره که هرچه سریع تر بهش کمک کنیم.
و بعد سریع وارد اشپزخونه شد. میهی روی میز روبه روی چان نشسته بود و داشت از پنکیک هایی که به کمک باباش درست کرده بود، بهش می داد.
_میهی، نگفتم نباید روی میز بشینی عزیزم؟!
میهی لباش رو اویزون کرد و باعث شد چانیول ریز بخنده. چانیول دختر کوچلوی روبه روش رو از روی میز بلند کرد و روی صندلی کنارش نشوند.
سهون درحالی که بشقاب ها رو پخش می کرد، بلند داد زد.
_بکهیون بیا صبحانه!
در یخچال رو باز کرد و پاکت و شیر و شیشه نوتلا رو برداشت.
_چندسالته شاهزاده خانوم؟
میهی انگشتاش رو بالا اورد و عدد چهار رو نشون داد.
_چه..ار..سا..سالمه..ع..عمو.
_البته داره سه سال رو تموم می کنه!
سهون با لبخند اضافه کرد.
چانیول سرش رو تکون داد. با پیچیدن بوی خوشایندی تو بینیش سرش رو برگردوند، که نگاهش به بکهیون افتاد.
امگا با دیدن نگاه خیره چانیول، لبخند شیطنت آمیزی زد و بهش نزدیک شد. طوری که الفا با ترس کمی عقب رفت. بکهیون روش خم شد و ظرف پنکیک رو از کنار دستش برداشت. قلب چانیول تقریبا تو دهنش میزد و اب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و دهنش رو باز کرد که چیزی بگه که، بکهیون کمرش رو صاف کرد.
YOU ARE READING
Love Fault
Fanfiction💚ژانر: انگست، کمدی، امگاورس، امپرگ، اسمات 💚کاپل: هونهان، کایسو، چانبک 💚روز اپ: دوشنبه ها تا حالا شده به نقطه ای در زندگیت برسی که هیچ دلیلی برای ادامه زندگیت نداشته باشی؟ تا حالا شده فقط و فقط به خاطر یک نفر نفس بکشی؟ فقط به خاطر یک نفر زندگی کن...