سرش رو بلند کرد و نگاهی به بیرون از اتاق انداخت. میهی تو بغل چانیول نشسته بود و داشت نقاشی می کشید و هر دقیقه یکبار نقاشی رو بالا می آورد تا تایید عمو یولش رو برای قشنگ بودن نقاشی اش بگیره. سهون خوشحال بود که یکی مثل چان تو زندگی شون پیدا شده که میهی باهاش راحته..چانیول ادم مهربون و ساده ای بود، از اون آدم هایی که همون لحظه اول که چشمت بهشون می افته تو دلت می شینن. حتی کیونگسو و جونگین هم سریع تونسته بودند با چانیول صمیمی بشن..ولی فقط یک نفر در این بین بود که زیاد از این صمیمت خوشش نمی اومد..اونم برادرش بکهیون بود، که البته طبیعی بود.
برادرش اخلاق خاصی داشت که سریع با یک نفر جور نمی شد و زمان می برد تا به حضور فرد جدید در خانواده اش عادت کنه. یادش می اومد وقتی می خواست با کیونگسو و جونگین هم دوست بشه، تقریبا یک سالی طول کشید تا تونست به طور کامل باهاشون صمیمی بشه. فقط یک نفر بود که بکهیون از همون اول باهاش احساس راحتی می کرد و خیلی راحت بهش اطمینان کرده بود، اونم امگای خودش، لوهان بود..که اونم دیگه نبود. درسته لوهان خوب بود، دوست خوبی برای بکهیون بود، حامی خوبی برای سهون بود، و قطعا اگر می موند مادر خوبی برای میهی میشد، اگر می موند..!!
اهی کشید و سرش رو تکون داد تا دوباره تمرکزش رو به جزوه های روی میزش بده. چندسالی بود که شروع به خوندن جزوه های پزشکی کرده بود. تقریبا از وقتی میهی یک سالش شده بود، دوباره تحصیل رو از سر گرفته بود ولی خب دیگه نه به طور جدی، بلکه خودش به طور خودخوان از جزوه هایی که کریس براش تهیه می کرد، استفاده می کرد. سهون هیچ وقت نتونسته بود از علاقه اش دست بکشه، حتی گاهی پنهانی و دور از چشم همه به کمک کریس تمرین پزشکی می کرد و همین برای قانع کردن خودش و علاقه عجیبش به پزشکی کافی بود.
سهون هیچ وقت نمی تونست از علاقه اش دست بکشه، نه پزشکی، نه..لوهان!!!
_ع..عمو گین!!!!
با صدای ذوق زده میهی سرش رو از روی جزوه اش بلند کرد و از اشپزخونه خارج شد. میهی تو بغل کای بود و خودش رو از گردن عموی محبوبش اویزون کرده بود.
_پرنسس من چرا اینقدر سبک شده؟!!
کای درحالی که بوسه سبکی روی گونه دخترک تو بغلش می نشوند، از سهون پرسید و باعث شد گرد غم دوباره تو چشم های الفا بشینه! چانیول با کمک دستاش خودش روی مبل کشید و لبخند مصنوعی زد.
_چون داروهاش رو نخورده که خوب بشه!!
سهون با اخم گفت و باعث شد میهی روش رو با قهر برگردونه و نگاه مظلومش رو به کای بدوزه..!
_م..ن تا ما..ما ها..هانا ن..ن..نیاد، دا..دا..دارو ن..نمی خو..خورم!!
جونگین ابروهاش رو با تعجب انداخت بالا و تک خندی زد.
_ولی ماما هانا به من زنگ زد گفت بهت بگم داروهات رو تند تند بخوری، تا هرچه سریع تر بیاد پیشت مگه نه عمو یول؟!
YOU ARE READING
Love Fault
Fanfiction💚ژانر: انگست، کمدی، امگاورس، امپرگ، اسمات 💚کاپل: هونهان، کایسو، چانبک 💚روز اپ: دوشنبه ها تا حالا شده به نقطه ای در زندگیت برسی که هیچ دلیلی برای ادامه زندگیت نداشته باشی؟ تا حالا شده فقط و فقط به خاطر یک نفر نفس بکشی؟ فقط به خاطر یک نفر زندگی کن...