بکهیون رو به جای خودش سرکارش فرستاده بود تا بتونه این چند روز رو از میهی مراقبت کنه. داروهای میهی رو اماده کرد و با سینی دارو به طرف میهی که روی مبل نشسته بود و داشت کارتون میدید رفت.امروز کمی کلافه شده بود، دلیلش رو هم نمی دونست اما احساس می کرد که به راتش نزدیک باشه، البته خیلی وقت بود که دیگه به این چیزها اهمیت نمی داد..شاید از موقعی که لوهان رهاش کرد.
_میهی وقت داروهات هست.
میهی اهمیتی نداد و کمی روی مبل اون ور تر رفت و از باباش دور شد و دوباره مشغول کارتون دیدن شد.
_میهی!!!
سهون به دخترکش که تازگی ها خیلی لجباز شده بود، تشر زد.
_ن..نمی..خوام ب..بخ..ورم..!
سهون کلافه اهی کشید و لعنتی زیرلب فرستاد. لجبازی های میهی کلافه اش می کرد و باعث می شد اون روز گندی که بک بهش زنگ زده بود دوباره جلوی چشماش رد بشه.
فلش بک
سراسیمه وارد بیمارستان شد و از راهرو کوچیک بیمارستان گذاشت. فقط چند قدم جلوتر، چشماش به برادرش افتاد. بکهیون روی صندلی نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود و همین باعث شد ترس کل وجود الفا رو بگیره و چونه اش شروع به لرزیدن کنه و در عرض چندثانیه کل توانش رو برای ایستادن از دست بده و روی زانوهاش بیافته!
بکهیون با صدای ایجاد شده، سرش رو بالا اورد که نگاهش به سهون افتاد.
_سهون..!!
سریع از جاش بلند شد و به طرف برادرش که بهت زده به روبه روش خیره شده بود دوید. به محض رسیدن، جلوش زانو زد و بدن لرزون سهون رو در آغوش کشید و بوسه های پراکنده روی صورتش نشوند.
_حالش خوبه، به من نگاه کن سهون، میهی حالش خوبه، دکترش گفت فقط یه ضعف کوچیک بوده، سهون..!
با چنگ شدن دست سهون دور بازوش، حرفش نصفه موند.
_ا..الان ک..کجاست؟
بکهیون زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد روی پاهاش بایسته.
_تو اتاق خود دکتر هست، سرم بهش وصله!
سهون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد. به کمک بکهیون به طرف اتاق دکتر رفت و سعی کرد به صداهایی توی مغزش اعتماد کنه.
هیچی نشده..
میهی حالش خوبه..
حالش خوبه، هیچی نشده..!
دکتر وو با دیدن صورت رنگ پریده سهون، به سرعت به طرفش رفت و اون طرف بازوش رو گرفت و کمکش کرد روی مبل بشینه. از بکهیون خواست یه اب قند بیاره و خودش کنار الفا که فقط به دخترک خواب روی تخت کنار اتاق خیره شده بود، جا گرفت.
YOU ARE READING
Love Fault
Fanfiction💚ژانر: انگست، کمدی، امگاورس، امپرگ، اسمات 💚کاپل: هونهان، کایسو، چانبک 💚روز اپ: دوشنبه ها تا حالا شده به نقطه ای در زندگیت برسی که هیچ دلیلی برای ادامه زندگیت نداشته باشی؟ تا حالا شده فقط و فقط به خاطر یک نفر نفس بکشی؟ فقط به خاطر یک نفر زندگی کن...