|Chapter 1|

1.7K 332 533
                                    

[ این قسمت : نامه ]

+ هانای عزیز، تو خیلی زیبایی.

لویی برای بار هزارم با خودش تکرار کرد و دستی به موهای قهوه ایش کشید، کوله‌شو روی شونه‌ش جابجا کرد و همون‌طور که پشت دیوار قایم شده بود، به اون سمت سالن -جایی که دختر زیبا و ظریفی با دوست هاش درحال خوش و بش کردن بود- نگاه می‌کرد.

لبشو به دندون گرفته و با چشم های کنجکاوش تمام حرکاتِ اون دختر رو زیر نظر گرفته بود، اینکه وقتی می‌خندید چشم هاش برق می‌زدن یا اینکه چطور به دیوار پشت سرش تکیه می‌داد و زانوش رو بالا می آورد.

موهای حنایی و حالت دارش روی شونه هاش ریخته بودن و از جلو اونا رو با سنجاق سر بسته بود، لبخندش زیباتر از هر لبخندی بود که لویی تابحال به چشم دیده و آرایش کمی هم که داشت حتی زیباترش هم کرده بود.

هانا دوست داشتنی بود، خیلی کم حرف می‌زد اما در مرکز توجه قرار می‌گرفت، آدما توی دبیرستان به دو دسته تقسیم می‌شدن، دسته ای که هانا رو دوست داشتن و دسته‌ای که ازش متنفر بودن و لویی واضحا جزو اون دسته از آدم هایی بود که خیلی شدید به اون دختر علاقمند بودن.

همیشه بعد از کلاس هاش خیلی نامحسوس اون دختر رو تعقیب می‌کرد و حواسش بود جلب توجه نکنه، بعد از حدود دو ماه از این زیرنظر داشتن هاش بالاخره به این نتیجه رسیده بود که بدجوری روش کراش زده پس باید می‌رفت و همه چیز رو اعتراف می‌کرد.

حالا وقتش رسیده بود تا شانسش رو امتحان کنه پس دوباره نگاهی به نامه‌ی عاشقانه‌ای که نوشته انداخت و نفس عمیقی کشید.

+ خدای مهربون.. امروز رو به خیر بگذرون!

زیر لب دعا کرد و زمانی که چشم هاش تونستن هانا رو ببینن که حالا بین جمعیت داشت سعی می‌کرد از پله ها بالا بره، عزمش رو جزم کرد و با سفت جسبیدن به کوله پشتیش و شل کردن کرواتش با قدم های بلند از بین جمعیت گذشت.

به سختی آب دهنش رو قورت داد و زمانی که تونست خودش رو بین جمعیت جا بده، قدم هاشو سمت هانا کشوند و همون لحظه‌ای که دیگه داشت بهش نزدیک می‌شد با سر رسیدن کسی اونم جلوی راهش، نفسش برید و متوقف شد.

آخه چرا باید بین جمعیت و الان اون رو می‌دید؟

_ پسرخاله!!!

صدای پر ذوقِ هری باعث شد تا چشم هاش رو بچرخونه و بخواد کنارش بزنه اما اون پسر شرور جلوی راهش رو گرفته و دست‌هاشو رو شونه‌های لو گذاشته بود پس آهی کشید.

+ دست از سرم بردار هری..

صدای زنگ توی سالن پیچید و جمعیتی که اونجا بودن با تنه زدن به لو به راهشون ادامه میدادن که البته باعث شدن پسرچشم یخی با صورت به سینه‌ی هری که یک پله بالاتر جلوی راهش ایستاده بود، برخورد بکنه پس ناخواسته دستشو رو شونه‌ی اون پسر گذاشت تا تعادلش رو حفظ کنه که متاسفانه چشمِ هری به برگه‌ای که تو دست پسرخالش بود افتاد و تو یه حرکت قاپیدش.

Crush | L.SWhere stories live. Discover now