|Chapter 8|

951 235 211
                                    

[ این قسمت : شرط بندی ]

_ خدای من فقط نگاشون کن، بدون هیچ جنگ و دعوایی تو بغل هم آروم گرفتن..
_ اونا فقط خیلی ستودنی اند!

خب این صداهای آشنا داشتن تو مغزِ نیمه بیدارِ لویی می‌پیچیدن، طوری که نمی‌دونست موضوع چیه، خوابه یا بیدار؟ شایدم ذهن خستش داشت داستان در می‌آورد، اون اصلا متوجه ی موقعیتش نشده بود.

فقط با تر کردن لباش و چرخیدن تو جاش، سعی کرد بدون اهمیت دادن به اون صداها، به خواب شیرینش ادامه بده که خب انگار یه جای کار می‌لنگید چون حالا صدای تپش های آروم قلبی گوش هاش رو پر کرده بود که از صدای مامانش هم واقعی تر به نظر می‌رسید و اینکه جسم زیرش خیلی آروم تکون می‌خورد و بالا پایین می‌شد همه چی رو عجیب تر می‌کرد.

اونجا چخبر بود؟

چلیک!

با شنیدن صدای عجیب و نور فلشی که روش افتاد با گیجی یکی از پلک هاشو باز کرد تا بفهمه جریان چیه که با قیافه های شنگول و خندانِ مامان و خالش روبرو شد که کنار تخت ایستادن با ذوق دوربین رو بین دست هاشون میچرخونن و از کوکی عکس میگیرن. خب این عجیب بود.

اما عجیب تر از اون، گرمای دستی بود که رو کمر لویی آروم حرکت کرد و به زیر لباسش خزید تا پوستش رو لمس کنه پس لو ناگهانی با چشم های نیمه باز نگاهش رو از اون دو خواهر به جلوش داد و با قیافه‌ی جذابِ هری روبرو شد که خیلی آروم به خواب فرو رفته بود.

_ دقیقا مثل شیر و عسلی به نظر می‌رسن که مخلوطشون با هم یه چیز محشر میشه!

این یکم برای لویی که حسابی جاش گرم و نرم بود که نمی‌خواست حالا حالا از خواب بیدار شه، ضدحال بود. اون حتی هنوز هیچی براش لود نشده بود و نیاز داشت حداقل چند دقیقه با گیجی به همه چی فکر کنه تا بفهمه موضوع چیه اما خب..

یجورایی هم می‌ترسید اینکارو بکنه.

به خودشون نگاه کرد.

رو سینه‌ی هری جا خوش کرده، تمام شب سرشو اونجا گذاشته و با صدای ضربان قلبش راحت خوابیده بود، پاهاشون تو هم گره خورده و دست هری هم گاهی توی خواب رو کمرش حرکت می‌کرد.

خب این دیگه چه کوفتی بود؟

وقتی همه چی تازه براش شفاف شد، چشمهاش تا آخرین حد ممکن گرد شدن و با موهای کاملا آشفته و چهره ی شوکه خواست از رو سینه‌ی پسرخالش کنار بره اما چنین امکانی براش وجود نداشت.

_ مامان برو بیرون..

هری با تخسی توی خواب غر زد و با انداختن اون یکی دستش هم دورِ لویی، بهش اجازه ی حرکت کردن نداد.

پسر موفندقی که رسماً از میزان شوکی که بهش وارد شده بود خشکش زده بود داشت به اینکه موضوع چیه فکر می‌کرد.

Crush | L.SWhere stories live. Discover now