|Chapter 26|

923 176 490
                                    

[ این قسمت : یکی برای همه، همه برای یکی ]

تا قبل از اینکه هری با پدربزرگ جرارد روبرو شه هیچ ایده ای نداشت عمه‌ی مادرش چرا اونقدر کریه، حال بهم‌زن و دیو صفت بود، شاید چون اون زن خواهر جرارد بود و البته که جرارد بنده خدا جلوش لنگ می‌نداخت، عمه بزرگ چیزی فراتر از تصور بود و با اینکه لویی و هری آشناییِ چندانی باهاش نداشتن ولی حدود ده سال پیش یکبار ملاقاتش کرده بودن و همون یکبار رو تا عمر داشتن فراموش نمی‌کردن چون محال بود کسی اون زن رو ببینه و فراموشش کنه!

یک زن پر گوشتِ سرخ و سفید، با عینکی گرد، چشم‌های ریز و زور و بازوی هالک!

کسی که وقتی بچه بودن و هری هوس اذیت کردن پسرخالش به سرش می‌زد عربده زنان دنبال لویی می‌دوید و تکرار می‌کرد _ عمه بزرگ لویی می‌خواد، عمه بزرگ لویی می‌خواد!!

خب آره، اون زن یکبار گفت از اسم لویی خوشش میاد و لوام به سوتفاهم توهم زد اون زن قصد داره بخورتش پس شب تا صبح از ترس اینکه اون زنِ فربه یهویی قصد خوردنش رو نکنه با گریه تو اتاق مامان باباش می‌خوابید.

خاطراتِ عمه بزرگ فراموش نشدنی بودن، کسی که همیشه دور دنیا می‌گشت و اجباراً خونه‌ی فامیل هاشون لنگر مینداخت و تو زندگیشون دخالت می‌کرد، اون حقیقتا یک عمه‌ی واقعی بود که برای مردم دراما درست می‌کرد و هرگز هم از کسی راضی نمی‌شد و به گفته‌ی هنری، اون زن مبتلا به مرضِ دروغگویی و دورویی هم بود!

بهرحال پسرها نمی‌دونستن چه خاکی تو سرشون بریزن وقتی فهمیدن عمه بزرگ بعد از ده سال اومده تا مدتی خونشون بمونه و برینه تو زندگیشون اما به لطف و بزرگیِ خداوند متعال، شبِ اول قبر، چیز یعنی شب اولی که عمه بزرگ خونه‌ی خانواده ی استایلز موند، آنا بخاطر سوتی هایی که شوهر و پسرش جلوی زن دادن اون دو نفر رو از خونه انداخت بیرون و این خودش نه تنها تنبیه بلکه لطف خیلی بزرگ و بی‌کرانی در حقشون بود.

پس زمانی که خانواده ی تاملینسون داشتن شام می‌خوردن و دعا می‌کردن عمه بزرگ هیچوقت هوس نکنه خونه‌ی اونا بیاد زنگ خونه به صدا در اومد و هری و هنری، نای نای کنان -با بالشت‌هایی که زیر بغلشون زدن- مزاحم که نه، مراحم اون خانواده‌ شدن.

لویی که دیگه مثل قبل از پسرخالش متنفر نبود با دیدنش چنان با ذوق تو جاش پرید که باباش شک کرد نکنه پسرش به تسخیر ارواح عشاق در اومده چون تا جایی که خبر داشت لویی فقط از دست هری فرار می‌کرد و زمانی که می‌دیدش از حرص ده سال پیر می‌شد اما حالا چی؟

_ تاملینسون... نمی‌دونی چقدر..

هنری که مثل همیشه شنگول به نظر می‌رسید بازم می‌خواست وراجی کنه که وقتی لوکاس درو جلوی صورتش بست، با تصور اینکه اونو حین تایپ کردن بلاک کرده شیطانی خندید اما وقتی نگاه متأسف همسرش رو دید که دست به سینه با ملاقه، داشت براش چشم غره می‌رفت تمام حس و حالش پرید و ناچار در رو به روی باجناقش باز کرد تا خوشحال و شاد و خندان بیاد تو خونه و سمت میز شام هجوم ببره و هرچی می‌بینه رو ببلعه.

Crush | L.SWhere stories live. Discover now