|Chapter 15|

907 224 694
                                    

[ این قسمت : مسابقه ]

اون روز می‌تونست بهترم باشه، مثلا لویی تمام طول روز تو اتاقش بمونه و در مورد اینکه چجوری آبروش جلوی کل مدرسه رفت و مضحکه‌ی عالم شده بود فکر کنه و غصه بخوره اما متأسفانه فرصتش رو پیدا نکرد چون به اصرار خانواده و صد البته خاله‌زاده های عزیزش، مجبور شد پناهگاهش رو ترک کنه.

لویی دو روزی می‌شد که دیگه به مدرسه نمی‌رفت اونم به بهونه های مختلف، مثلا وقتی باباش میپرسید

_ لو چرا نرفتی مدرسه؟!

جواب می‌داد.

+ انگشت کوچیکه‌ی پای راستم به صورت موقت فلج شده و با اون اوصاف تو خونه درس بخونم بهتره!

البته که پدرش قانع نمی‌شد و مامانش هم فکر می‌کرد یه جای کار میلنگه چون کل روز لو تو اتاقش فقط مشغول انجام یه کاری بود.

+ ازت متنفرم هری استایلززز!!

اینو درحالی که داشت با عکس هری ور می‌رفت هی به زبون می‌آورد و حتی وقتی مامانش ازش خواست بهش تو کلوچه پختن کمک کنه تمام مدت خمیر رو به شکل پسرخالش در می‌آورد و حرکات رزمی روش پیاده می‌کرد.

یعنی لویی داشت افسرده می‌شد؟

اون حتی پنجره‌ی اتاقش رو هم زد پوکوند و براش حصار گذاشت، در اتاقش رو مدام قفل میکرد و هروقت هری به اونجا میومد از چشمش پنهون می‌شد که خب لوکاس فقط یک حدس واقع داشت.

_ فکر کنم اونا با هم قهرن
_ طبق معمول!

که خب کاری هم از دست اون پدر و مادر بر نمیومد هرچند دیدن هری با اون بغض کوچولو و چشم‌های نم دار فوق العاده قشنگش باعث می‌شد دلشون ضعف بره اما از طرفی هم نمی‌خواستن لویی رو زور کنن تا با پسرخالش حرف بزنه و کدورت هاشون رو رفع کنن پس صبح اون روز تعطیل قرار بود بهترین فرصت باشه.

اولش اینجوری شروع شد که لو برخلاف میلش با پوشیدن سویشرت و شلوارک آبیش، کوله پشتیش رو برداشت و با یه اخمِ دائمی همراه خانوادش از خونه بیرون زد و با قیافه‌ی هیجان زده‌ی هری روبرو شد، هرچند اونو نادیده گرفت پس لب و لوچه‌ی پسرخالش بازم آویزون شد.

_ یالا بچه‌ها سوار شید!

وقتی هنری با یسری جعبه و وسایل با بزرگترین لبخند ممکنی که می‌تونست داشته باشه حرف زد باعث شد لو آه بکشه و سوار ون صورتیِ اون مرد که یکم ضایع می‌زد، سوار شه، بهرحال اونا هر آخر هفته با اون ون به گردش می‌رفتن اونم خارج از شهر، جایی توی جنگل.

همینکه لویی سوار ون شد خیلی زودتر از اینکه بتونه کاری کنه هری هم کنارش نشست و جوری بهش زل زده بود که کم کم پسر حس کرد الانه که سوراخ شه.

_ بهم نگاه کن!

هری زمرمه کرد و لو هم اینبار کم نیاورد هرچی نفرت و دلخوری بود رو تو چشم‌هاش جا داد، یه نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو چرخوند تا به پسر بزرگتر بده.

Crush | L.SWhere stories live. Discover now