پارت 21

93 25 39
                                    

پارت بیست و یکم

تقریبا دو سه ساعت بود توی راه بودن.دل ضعفه ش هر لحظه بیشتر میشد و حوصله ش سر رفته بود.نفس عمیقی کشید و دستش رو روی معدش گذاشت و از روی لباس چنگی بهش زد.صدای قار و قورش رو راحت میتوسنت بشنوه.سمت سهون برگشت و بهش نگاه کرد.

-میشه یه جا غذا بخوریم؟

سهون نگاهش رو روی ساعت ماشین انداخت.ساعت یازده بود.برای ناهار خوردن زود بود اما با فکر اینکه دوتاشون خیلی زود صبحونه خوردن،نگاهش رو روی چند متر جلوتر افتاد.اطراف جاده رو تا چشم کار میکرد جنگل های سرسبز بودن و وجودشون بخاطر دریایی بود که چند کیلومتر اونور تر بود.شاخه های بلند و کوتاه درخت ها توی هم فرو رفته بود و روی زمین پر از پوشش های گیاهی بود.

نفس عمیقی کشید و سرعت ماشین رو کم کرد.کم کم پاش رو رو پدال ترمز فشار داد و ماشین رو کنار جاده متوقف کرد.هوا بنظر گرم و مرطوب میومد.اما چاره ی دیگه ای نداشتن.حداقل خوبی این جنگل این بود که سایه داشت و مجبور نبودن زیر آفتاب غذا بخورن!

درحالی که یک دستش رو فرمون بود سمت نامی برگشت.

س-اینجا خوبه؟

نامی نگاهش رو روی جاده و اطراف ماشین چرخوند.بنظر جای خوبی بود.

-آ..ره..

زیر لب زمزمه کرد.

-چقدر قشنگه!

سمت سهون برگشت.لبخندی زد و کمربندشون رو همزمان با هم باز کردن.

-سلیقه ی مکان یابیت خیلی خوبه!

سهون تک خنده ای کرد.

س-مکان یابی؟ خیلی..کتابی نیست؟

نامی در حالی که لبخند میزد ، برای لحظه ای لب هاش رو نامحسوس روی هم فشار داد.ندونست الان باید چی بگه! پس بدون هیچ حرفی،دستش رو سمت در برد و همزمان که در رو باز میکرد،کیفش رو توی دست آزادش گرفت.

قدم هاش رو روی زمین گذاشت و حالا فهمید که هوای این اطراف توی این فصل چقدر مرطوب تر از سئوله.بند کیفش رو روی شونه ش انداخت و در ماشین رو بست.نگاهش رو روی جنگل روبروش چرخوند و از زیباییش لب پایینش رو به دندون گرفت.با صدای بسته شدن در ماشین توسط سهون،سمتش چرخید و قدم هاش رو آروم سمت جعبه عقب برد.سهون با اخم کمرنگی که روی پیشنونیش شکل گرفته بود،قدم هاش رو سمت جعبه عقب که از قبل بازش کرده بود برداشت و با رسیدن بهش،درش رو باز کرد.

نگاه سرسری ای به ساک غذا انداخت و با بردن دستش سمت اون،برش داشت و عقب کشید.در جعبه رو بست و قدم هاش رو سمت نامی برد که یکم اون طرف تر وایساده بود.

نامی با نزدیک شدنش،نیم نگاهی به ساک غذا انداخت.باید بهش میگفت خودش اونو میاره؟ به هر حال سهون نمیذاشت اینکارو بکنه پس بی فایده بنظر میرسید.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Where stories live. Discover now