پارت 5

171 41 13
                                    

پارت پنجم

خسته کننده ترین موقعیت توی هفته،شاید این باشه که یه عصر شنبه توی خونه تنها باشی و هیچ کاریم برای انجام دادن نداشته باشی.ساعت تقریبا هفت بود و روی مبل راحتی خونه لم داده بود.همه چیز دست به دست هم داده بود تا حوصله ش سر بره.تلویزیون هیچ برنامه ی جالبی نداشت و هیچ خبری هم از سونگ یا هیون نبود.دلش میخواست بره بیرون اما جاییم برای گشتن نداشت.

بیحوصله کنترول توی دستشو کنارش روی مبل گذاشت. دستشو روی پشتی مبل دراز کرد.نفس عمیقی کشید و دست دیگه شو سمت گوشیش برد و اونو از روی میز جلوی مبل برداشت و قفلشو باز کرد.بیحوصله دوباره اونو قفل کرد و روی مبل پرت کرد.از جاش بلند شد و با برداشتن کنترول تلوزیون،اونو خاموش کرد و دوباره پرتش کرد روی مبل.قدم هاشو سمت اتاقش کشوند و با رسیدن بهش،از پله هاش پایین رفت و آویزهای در اتاقو با دوتا دستاش کنار زد.سمت کمد دیواریش رفت و با هول دادن درش به سمت راست،اونو باز کرد.نگاهی به لباس هاش انداخت و با بردن دستش سمت شلوار جین،اونو از روی چوب رختی پایین آورد و در کمدو بست.

شلوار راحتی صورتیشو با شلوار جین عوض کرد و اونو همونجا روی زمین گذاشت.اما با دیدن ظاهر بهم ریخته ای که درست کرده بود،خم شد و شلوار راحتیشو از روی زمین بلند کرد.اونو مرتب تا کرد و دوباره روی زمین گذاشت.قدم هاشو سمت آینه ی قدی برد و به خودش نگاه کرد.موهاش مرتب بود و تیشرت طوسی تنش برای بیرون رفتن مناسب به نظر میرسید.

سمت در اتاق رفت و آویزهای دم در رو کنار زد.احساس میکرد اصلا برای بالا رفتن از اون چهارتا پله انرژی نداره اما بیتوجه اونارو بالا رفت.با رسیدن به مبل راحتی،خم شد و گوشیشو از روش برداشت و سمت در خروجی خونه حرکت کرد.میدونست موقع برگشتن با مادر پدرش برمی گرده پس نیاز نیود با خودش کلید ببره.

کفش های طوسی رنگش رو پاش کرد و با باز کردن در،قدم هاشو بیرون گذاشت.در و پشت سرش بست و سمت کوچه برگشت.با برخورد باد خنکی،حس کرد حجم زیادی از انرژیش برگشته.نفس عمیقی کشید و هوای خنک بهاری رو توی ریه هاش فرستاد.همونطوری که نگاهشو روی آسمون میچرخوند به سمت رستوران خونوادگیشون یعنی "رستوران شکوفه ی زرد آلو"،حرکت کرد.



______________________________________



ساعت یازده شب بود و فقط یکی از میزهای رستوران پر بود.دستشو زیر سرش تکیه گاه قرار داده بود و از پشت میز به یونمین که درحال وَر رفتن با گوشیش بود زل زده بود.نمیخواست قهرشون بیشتر از این طول بکشه و اینم خوب میدونست کسی که اول دعوای دو هفته پیشو شروع کرده بود، خودش بود.

-کانگ یونمین!

یونمین انگار که انتظار نداشته نامی صداش بزنه،سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد.

-میدونم اونروز..تقصیر من بود..

ابروهای مین بالا رفتن.

ی-خب؟

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang