پارت 13

163 36 10
                                    

پارت سیزدهم

قدم هاش رو یکی بعد اون یکی روی زمین میذاشت.برای یه بعد از ظهر تابستونی هوا خنک بنظر میرسید.ساعت تقریبا شیش بود.نایلون خوراکی رو توی دستش جابه جا کرد.سنگین نبود ولی مدام گرفتنش یجورایی خسته ش کرده بود.از خونه دور شده بود و اینو از محله ای که کتر پاش بهش خورده بود فهمید.نگاهش رو روی خیابون چرخوند.یه چهار راه بزرگ درست روبروش قرار داشت.قدم هاش رو کنار خیابون کشوند و نگاه منتظرش روی چراغ بود تا وضعیت رو برای حرکت عابرها امن نشون بده.نفس عمیقی کشید و هوای تابستونی و لی خنک رو توی ریه هاش فرستاد.

با صدای ضعیف "میو میو" سرش رو کج کرد.ابروهاش نامحسوس بالا رفتن.منتظر خشکش زده بود ولی صدای نمیومد. ولی دوباره صدایی "میو میو" کرد.اینبار بنظرش زیاد هم دور نبود.نگاهش رو روی زمین انداخت و با چشم دنبال گربه گشت.از صداش معلوم بود زیاد سرحال نیست! یکم روبه پایین خم شد تا شاید بتونه پیداش کنه. نگاهش درست کنار تیر چراغ قرمز وایساد.بچه گربه ی سفید و کوچیکی بدجوری توی خودش جمع شده بود.از صورت کوچیکش مشخص بود حالش خوب نیست.

وقتی اونجوری ناتوان دیده ش ناخودآگاه لب پایینش رو جلو داد و با چهره ی متاثری بهش نگاه کرد.قدم هاش رو آروم جلو برد تا یک وقت نترسه.نزدیکش که رسید آروم روی زانوهاش خم شد.

-حالت خوب نیست؟

بچه گربه باز هم با صدای ظریفش " میو میو" کرد.نامی آروم نایلونش رو روی زمین گذاشت و دستش رو برای نوازش اون موجود دوست داشتنی و کوچولو جلو برد.با لمس موهای سر سفیدش بچه گربه چشم هاش رو بست و از ترس یکم لرزید.نامی همون طور که روی زانو ها نشسته بود پاهاش رو جلو برد تا بهش نزدیک تر بشه.

-ببینم گم شدی؟ مامانت کجاست؟

دستش رو بار دیگه جلو برد و اونبار آروم تر نوازشش کرد.بچه گربه اینبار با چشم هایی که معلوم بود فهمیده دختر روبرو نمیخواد اذیتش کنه نگاهش کرد.الان اون دختر از نظرش یه ناجی بود! یکم خودش رو تکون داد و تازه خمیدگی غیر عادی دست کوچیکش مشخص شد.نامی با دیدنش ابرو هاش رو بیشتر کج کرد و دستش رو خیلی آروم جلو برد.با انگشت اشاره ش آروم روی اون برآمدگی رو لمس کرد اما با میو میو بلند تری که بچه گربه کرد فهمید بیخودی نگران نبوده.

لبش رو جمع کرد و دوتا دستاش رو جلو رد.

-باید بریم دکتر فسقلی!

خیلی آروم وبا احتیات اون موجود ریزه میزه رو توی دست های کوچیک خودش گرفت و به سینه ش چسبونش.سرش پایین بود و با لبخند بهش نگاه میکرد.یجوری قند توی دلش آب میشد وقتی میدید با اون پنچه های کوچولوش اونو بغل کرده.با دست راستش نگهش داشت و آروم زانو هاش رو خم کرد و نایلون خریدش رو از روی زمین برداشت.در حالی که با دست پرش هم بچه گربه رو گرفته بود نگاهش رو به اطراف داد.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Onde histórias criam vida. Descubra agora