پارت 8

158 42 19
                                    

پارت هشتم

آینه ی فانتزی صورتیشو جلوی صورتش گرفت و نگاهی به خودش انداخت.مثل همیشه موهای خرماییش دورش ریخته بود و رژ صورتی کمرنگی روی لب هاش بود.آب دهنشو قورت داد و آینه ش رو پایین آورد.اونو توی کیفش انداخت و با بستن درِ کیفش،سمت در چرخید و نگاهش رو روش انداخت.

دستش رو سمت در برد و مثل همیشه اونو به در کوبید؛اما نه انقدر بلند و ناشیانه که فکرشو میکنی! نفس عمیقی کشید و دست هاش رو به کیفش گرفت.این دلشوره ای که امروزبه تمام وجودش رخنه کرده بود نمیذاشت کاملا محیط اطرافش رو درک کنه.انگار ثانیه به ثانیه توی دنیاییبود که همیچی توش معنی نداشت!

صدای باز شدن در اونو از فکر بیرون کشید و نگاهش روی در چرخید.با دیدن سهون که برعکس روزهای دیگه لبخندی به لب نداشت،بار دیگه آب دهنش رو قورت داد و انگار که یکّه خورده باشه تعظیم کوتاهی کرد.از اینکارش سهون بدون اینکه بخواد لبخند کمرنگی زد.

خم شد و بوم نقاشی ای رو که به دیوار تکیه داده بود با احتیاط بلند کرد.سهون کنجکاو به بوم که روش پارچه ای انداخته شده بود نگاه کرد . از جلوی در کنار رفت و اون جمله ی همیشگی رو که وقتی نامی داخل میومد میگفت،به زبون آورد.

س-خوش اومدی..

نامی لبخند زورکی ای زد و با عوض کردن کفش هاش با دمپایی روفرشی،قدم هاش رو سمت پذیرایی خونه برد.یکم وایساد و گردنش رو سمت سهون برگردوند.

س-برو بشین!

نامی با لبخند کوچیکی سرش رو خیلی کم جلو برد تا حرفش رو تایید کنه.عجیب بود که چرا نمیپرسه اون بوم نقاشی توی دستش چیه!

قدم هاش رو آروم سمت کاناپه ی طوسی برد و با رسیدن بهش،نشست و کیفش رو روی پاهاش گذاشت.با رد شدن سهون از کنارش،تونست عطر تلخ و تندش رو حس کنه.از این بو،بی اینکه بخواد نفس عمیقی کشید تا بتونه بیشتر اونو حس کنه.از این کاری که کرد انگار که از خودش خجالت بکشه لب پاییش رو به دندون گرفت و بعد ولش کرد.امروز حتی اگر سهون نسبت به روزهای دیگ یک لبخند کمتر میزد نشونه ش این بود که نباید بهش اعتراف کنه!

بوم نقاشی رو به میز روبروش تکیه داد و مرتب تر نشست.نگاهش رو به سهون که روی کاناپه مینشست داد.انگار که از چند دقیقه قبل قهوه شون رو آماده کرده بود!امروز همه چیز بهش نشون میداد که *سهون منتظرش بوده!*.برای خودش هم عجیب بود چرا باید چند دقیقه قبل از اومدنش منتظرش بوده باشه اما الان وقت فکر کردن نبود! آروم چیزی رو زمزمه کرد.

-ممنونم!

سهون از شنیدن زمزمه  آرومش انگار که بهش موج آرامش رو منتقل کرده باشن لبخند گرمی زد.نفس عمیقی کشید و نگاهش رو روی قهوه های روی میز انداخت.

س-زیاد داغ نیست..

نامی نیم نگاهی بهش انداخت و سمت فنجون قهوه ش خم شد و اونو برداشت.آروم به کاناپه تکیه داد و فنجون رو نزدیک لب هاش برد.جرئه ای ازش نوشید و فنجون رو همونجا نگهش داشت.نفس عمیقشو بیرون داد و به سهون که درحال مزه کردن قهوه ی توی دهنش بود نگاهی کرد.چشم هاش براحتی میتونستن حالت نگان ومضطربون رو به سهون نشون بدن.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Onde histórias criam vida. Descubra agora