پارت 26

73 15 23
                                    

پارت بیست و ششم

آستین های پیرهنش رو طبق معمول بالا داده بود.امروز برعکس همیشه پیرهن سفیدش رو کنار گذاشته بود و پیرهن سورمه ای رنگی تنش کرده بود.پیشبند سفید همیشگیش یکم رنگی شده بود و گرد کمی از اون آرد های جلوی دستش،روی لباسش مشخص بود.دستش رو بلند کرد و با ساعدش سعی کرد لباسش رو پاک کنه.همیشه از کثیفی متنفر بود و اینو میشد از اخم کمرنگ میون ابروهاش فهمید.

تنها چراغی که توی اون شیرینی پزی روشن بود چراغ کارگاه بود.

نمیدونست چند ساعته که مشغول درست کردن این کیک بزرگ و آبی رنگه.از صبح که اومده بود کارای اولیه ش رو انجام داده بود و حالا نزدیک به چهار ساعت بود که مشغول تزئین این کیک بود.بخاطر به موقع درست کردنش ساعت هفت شیرینی پزی رو تعطیل کرده بود و با اینحال هنوز ریزه کاری های اون کیک مونده بود.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد با دقت بیشتری کارش رو انجام بده.فضای کارگاه انقدر سنگین شده بود که گوش هاش سوت میکشیدن.شاید قبل از همه ی این اتفاقا،عادت داشت توی سکوت کارهاش رو انجام بده.اما حالا دیگه همه چیز با قبل فرق داشت.

از وقتی با نامی آشنا شده بود،عادت کرده بود صدای ظریف و آروم اون دختر سکوت های طاقت فرسای روزهاش رو بشکنه.توی این هفت هشت ماه پیش نیومده بود ایجوری شب رو تنهایی اینجا بگذرونه.انگار امشب همه چیز براش حس متفاوتی داشت.نمیتونست اعتراف کنه حس بدی داره چون میدونست اگر بخواد به احساساتش پر و بال بده قطعا اون شب براش شب خوبی نخواهد بود!

برای اینکه حواس خودش رو پرت کنه،لب هاش رو از هم فاصله داد و آهنگ آرومی رو زیر لب زمزمه کرد.حداقل اینطوری میتوسنت یکم خودش رو مشغول کنه!
درسته دست ها و چشم هاش چند ساعت بود که مشغول بودن،اما ذهنش جای دیگه ای میچرخید.جایی که خودش هم نمیدونست کجا بود! یجورایی دلش شور میزد.از این حس متنفر بود اما حالا واقعا این حس بهش غلبه کرده بود.

لحظه ای برای اینکه به خودش مسلط باشه چشم هاش رو روی هم گذاشت و از کار دست کشید.دست هاش رو به لبه ی اُپن فلزی تکیه داد.

چرا انقدر قلبش تند میتپید؟ نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو باز کرد.دلش میخواست الان نامی پیشش باشه.اما چطور میتونست ازش بخواد ساعت یازده شب بیاد پیشش؟ خواسته ی خودخواهانه ای بود.
صدای زنگ گوشیش باعث شد نگاهش سریع روی گوشی بره.یکم اونورتر روی اُپن گذاشته بودش.از همون فاصله تونست اسم تماسگیرنده رو بخونه.

*خانم کیم سوجین*

دست هاش رو از لبه ی اُپن برداشت و دست کش های پلاستیکی و یکبار مصرفش رو از دستش بیرون کشید و بی اینکه حواسش باشه طوری درشون آورده که دیگه قابل استفاده نیستن،اون هارو روی اپن رها کرد.قدم هاش رو سمت تلفنش کشوند و اونو برداشت.انگشت شستش رو روی قسمت سبز رنگ کشید و گوشی رو بدون مکث کنار گوشش گرفت.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang