پارت 4

216 45 20
                                    




قدم هاشو روی زمین میکشوند و نگاهش به سایه ای بود که از وقتی راه افتاده بود،پا به پاش قدم برمیداشت.سایه بلند تر از خودش و با حالت کجی رو زمین افتاده بود.توی ذهنش فکرهای زیادی در رفت و آمد بودن واین باعث میشد بیشتر مضطرب بشه.استرس به تمام بدنش رخنه کرده بود و تنها کاری که میتونست انجام بده تماشا کردن بود.

هوا هنوز روشن بود اما کم کم روبه تاریکی میرفت.خیابونا مثل همیشه شلوغ بودن و چراغ ها امشب زودتر از همیشه روشن شده بودن.این ترکیب نور باعث میشد پلکهاش احساس سنگینی کنن.صداها و شلوغی مردم براش تنها مثل یه همهمه ی بیمعنی شده بود و اون توی دنیای افکار خودش غرق شده بود.

حتی نمیدونست این قدم ها چجوری برداشته میشن و چقدر دیگه تا خونه مونده.درست مثل اینکه توی یه رویا قدم برداره همه چیز براش عجیب و در عین حال بی اهمیت بود.صدای بوق ماشین ها و گریه ی بچه ای که از مادرش میخواست براش بستنی بخره..آهنگی که از کافه ی تازه افتتاح شده پخش میشد و حتی بوی غذای خیابونی ای که میومد،همه و همه براش مثل خواب بود.

بدون اینکه بفهمه پا توی کوچه ی خلوت گذاشت و قدم هاش رو همچنان پیش برد.یه حس عجیبی مدام بهش گوشزد میکرد که تنهاست.یه حس تنهایی که کم پیش میومد بهش دست بده.

بی توجه سرشو کمی بالا گرفت و نگاهشو به در خونه داد.دستشو از بند کیفش رها کرد و سمت جیب دامن چهارخونه ش برد.با بیرون کشیدن کلید خونه، سمت در قدم برداشت و کلیدو توش فروکرد و چرخوند.با باز شدن در،کلیدو بیرون کشید و دوباره توی جیب دامنش انداخت.دستشو به دستگیره ی در گرفت و اونو به جلو هول داد.قدم های خسته شو توی خونه گذاشت و در رو آروم پشت سرش بست.بخاطر آفتابی که حالا دیگه غروب کرده بود،نور کمی توی خونه بود و به سختی میتونست جلوشو ببینه.حالا این حس تنهای بیشتر خودش رو به رخ میکشید و انگار که بهش دهن کجی میکرد!

کفش هاشو از روی عادت بدون باز کردن بندشون از پاش درآورد و بدون پوشیدن دمپایی روفرشی،سمت اتاقش قدم برداشت.با دیدن کلیدای برق که کنار هم روی دیوار قرار گرفته بودن،یکم فکر کرد و بعد دستشو روی کلید مورد نظرش فشار داد و با اینکار لامپ های پذیرایی روشن شدن. وقتی چراغا روشن شد یکم از اون حس تنهایی احمقانه ش کم شد.

با رسیدن به پله های اتاقش،یکی یکی اونارو طی کرد.همیشه از اینکه تنهایی وارد خونه بشه میترسید اما از وقتی که رستوران کوچیکشونو باز کرده بودن معمولا تا شب تنها بود.خودشم نمیدونست دقیقا از چی میترسه اما برای اینکه حسش بیشتر جون نگیره سعی میکرد بهش فکر نکنه و حتی جواب سوال خودش رو هم نده!

یونمین همیشه بعد از مدرسه سریع میرفت رستوران تا به پدر مادرشون توی کارای رستوران کمک کنه.بخاطر اینکه مشتریا همیشه زیاد بودن نمیتونستن دوتایی از پس کاراش بربیان و بخاطر همین یونمین بیشتر وقتا از درسش میزد تا به اونا کمک کنه.درسته که اینکار به آینده ی اون لطمه میزد،اما وقتی پدر مادرشون راضی بودن،نامی نمیتونست با حرفاش اونو متقاعد کنه تا بیشتر به درساش برسه.انگار که خودشم بدش نمیومد بجای درس خوندن توی رستوران حمالی کنه!

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon