پارت 28

55 13 21
                                    

پارت بیست و هشتم

چشم هاش از خستگی به سوزش افتاده بود.پشت سر هم نفس های عمیق میکشید تا شاید بتونه این بغض احمقانه ای که به گلوش چنگ زده کنار بفرسته.تلفن توی دستش رو مدام بین انگشت هاش فشار میداد.شاید پنجاه بار به شماره ی خاموش سهون زنگ زده بود.شایدم..شصت بار؟ آمارش از دستش در رفته بود.

تنها چراغی که روشن بود چراغ اتاق اون بود.سرش رو بالا آورد و به پنجره ی نیم باز اتاق خیره شد.بارونی که میومد بخاطر توری پنجره نمیتونست وارد اتاق بشه.اما به راحتی میتونست قطرات بارون رو ببینه که چجوری با سرعت به زمین برخورد میکنن.لب های لرزون از بغضش رو آروم از هم فاصله داد.

-یعنی الان کجایی؟

سرش رو پایین انداخت و به گوشی توی دست هاش زل زد.هر ثانیه که میگذشت انگار اون بغض مزاحم بیشتر میشد.اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود بهش اجازه نمیداد درست ببینه.حس میکرد چیزی داره به قلبش فشار میاره.اما اون چی بود؟ یه حس احمقانه بود یا واقعا حق داشت انقدر نگران باشه؟ هیچوقت ندیده بود سهونی که توی وبتونش زندگی میکنه یا سهونی که هر روز میبینه اینجوری بیخبر جایی بره.حالا چطور میتونست یه فکر احمقانه باشه؟

پلک هاش رو آروم روی هم گذاشت و اینکارش باعث شد اشک هایی که چند ساعت بود منتظر پایین اومدن بودن،روی گونه های داغش سُر بخورن. حالا واقعا دلش میخواست گریه کنه.شاید واقعا بهش نیاز داشته باشه؟
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اشک هاش بی صدا پایین بریزن.چشم هاش رو بار دیگه بست و اینبار سرش رو روی میز گذاشت.بودن توی اون محیط تاریک میون دست هاش روی میز یجورایی هم براش غم انگیز بود و هم آرومش میکرد.بینیش رو بی صدا بالا کشید و با چشم های بسته، صورت اون پسر رو پشت تاریکی چشم هاش بار دیگه نظاره کرد.



___________________________________________





میز غذای روی تختش رو جلوتر کشید و سعی کرد بیشتر تمرکز کنه.خودکار توی دستش رو میون انگشت هاش فشار داد و آروم روی کاغذ پر از نوشته ی روبروش زد.زیر لب زمزه میکرد تا شاید بتونه تمرکز کنه.

س-010..24..36..

پلک هاش رو روی هم فشار داد و نفس های محکمش رو بیرون داد.

س-بعدش چی بود..؟

چشم هاش رو باز کرد و به صفحه ی زیر دستش زل زد.

س-2436..

خودکار رو با حالت عصبی ای روی میز کوبید و میز رِیلی تخت رو هول داد.چهار رقم اون شماره رو نمیتونست بیاد بیراه و این الان براش مثل سوهان کشیدن روی روحش بود! چهار روز از وقتی که تصادف کرده بود میگذشت و الان تنها چیزی که بیاد نمیاورد شماره تلفن ها بود! با اخم غلیظی به بالشت پشتش تکیه داد و دست هاش رو روی پاهاش انداخت.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Where stories live. Discover now