❁Four❁

10.7K 1.8K 103
                                    

* Kook *

تمام طول مسیر ذهن جانگکوک به یک نفر معطوف بود ، پسری که بعد از سه سال دوباره باهاش رو‌به‌رو شده بود ، اونم نه توی وضعیت خوبی!

نم نم های بارون روی سر شونه هاش می‌ریخت ، ولی جانگکوک این هوا رو دوست داشت ، نگاهش به دختر بچه ای افتاد که چتر هفت رنگش رو بالای سرش میچرخوند و با شوق از روی خط کشی های پیاده رو میپرید تا چکمه های صورتی رنگش آب رو به اطراف پخش کنن .

جانگکوک به اشتیاق دختربچه لبخندی زد ، به آپارتمان رو به روش خیره شد و ایستاد ، آپارتمانی که جانگکوک توش زندگی می‌کرد .

یک روزی جانگکوک همراه برادر بزرگترش جانگهو توی اون آپارتمان زندگی می‌کردن ، اما حالا جانگکوک اون آپارتمان رو با هیونگش یونگی شریک شده بود .

بعد از جانگهو ، تماشای هیچ طلوع و غروبی از بالکن اون آپارتمان برای جانگکوک دیگه لذت بخش نبود ، جانگهو تنها خانواده جانگکوک بود ، از وقتی پدر پیرش و مادرش از این دنیا رفته بودن ، این جانگهو بود که جانگکوک رو به دندون کشید و بزرگش کرد!

جانگکوک مشت هاشو توی هم فشار داد و دکمه آسانسور رو زد ، زیر لب با خودش غرید :

-و اون کیم تهیونگ فاکی برادر من رو انداخت گوشه زندان!

جانگکوک به چشم های خودش توی آیینه آسانسور خیره شد ، خاطرات گذشته به سرعت رعد و برق از جلوی چشم هاش گذشتن .

روزی که جانگکوک شاخه گل رز بنفشی رو برای تهیونگ تزیین کرده بود و توی کافه همیشگیشون منتظرش بود ، اون موقع ها دوتا جوان بیست ساله بودن که تازه با سختی های این زندگی آشنا شده بودن ، اما در کنار تمام مسائلی که داشتن همدیگه رو پیدا کرده بودن ، تهیونگ پسر آرومی بود که با آرامشش همه رو به خودش جذب میکرد از جمله جانگکوک رو .

جانگکوک اولین بار تهیونگ رو توی کافه ای دید که خودش کار می‌کرد ، تهیونگ با تیشرت قرمز رنگش و لبای آلبالویی اش همراه دوست هاش وارد کافه شد و جانگکوک همون روز اول توی برگه کوچکی که کنار نسکافه تهیونگ گذاشته بود ازش درخواست دوستی کرده بود .

کم کم باهم قرار گذاشتن اما...اما دقیقه روزی که جانگکوک با رز بنفشش منتظر تهیونگ بود و میخواست اولین بوسه اش رو با پسری که دوست داشت تجربه کنه ، تهیونگ با چشم های اشکی پیش جانگکوک نشست و با انگشت های کشیده اش بلیز جانگکوک رو چنگ زد

" باید...باید یه چیزی بگم... "

تهیونگ نفس نفس میزد ، جانگکوک شونه های پسر رو توی دست هاش گرفت و با چشم های نگران به تهیونگ خیره شد

" بابام...بابام...کشته شده..."

جانگکوک با چشم های گرد شده به تهیونگی خیره شده که به سختی میون گریه اش هوا رو میبلعید

Lips on your skin|KookvWhere stories live. Discover now