part20

46 8 12
                                    

تصویر: مونلو، شیطان اصیل=)ایح

.
.
.

مرسی که ووت میدید و کامنت میزارید🐥

.
.
.

آسمون نیلی رنگ خبر از فرا رسیدن شب میداد و جنگل توی اون ساعت از همیشه ساکت تر بود.

نفس عمیقی کشید تا شاید کمی از آشوب درونش کاسته بشه اما...با هر قدمی که به سمت اون تخته سنگ برمیداشت محتویات معده اش که چیزی جز اسید نبود، یک دور تا دهنش میومد و برمیگشت.

این راهی بود که خودش داشت می رفت. به انتخاب خودش!

با این حال، نمی تونست استرس ناشی از کاری که میخواست انجام بده رو کنترل کنه.
استرسی که آمیخته به ترس بود!

به پیراهنی که بین انگشتاش مچاله شده بود نگاهی انداخت. پیراهن کریس...جای شکرش باقی بود که گاهی لباس های کریس رو میپوشید وگرنه...به مشکل بر میخوردن!

"جونگین؟"

سرش رو چرخوند.
کیونگسو کنارش لنگون لنگون داشت میومد و نگاه نگران و همچنان سرزنشگرش رو مستقیم به چشم هاش دوخته بود.

"هنوزم دیر نشده میتونی..."

"نه ...قرار نیست پشیمون شم...نه حالا که تا اینجا اومدم"

کیونگسو لب هاش رو گزید.
داشت دونسنگ عزیز چانیول رو کجا میبرد؟ چان اگر میفهمید ...بقیه اگر میفهمیدن...
شک داشت این دفعه بخششی در کار باشه ولی...هیچکس قرار نبود درکش کنه؟

بیرون اومدن اون حیوونای وحشی برابر بود با یک چیز...نابودی تمام چیزهایی که دوست داشت...تمام چیز هایی که نداشت و تازه بهشون رسیده بود!

کیونگسو هنوز وقت میخواست تا بتونه زندگی کنه...هنوز زود بود برای اینکه دنیا به آخر برسه!

هر چند از اول با پیشنهاد جونگین مخالف بود ولی اون بچه لوس...
نگاهش رو از نیم رخش می گیره و به روبرو میده. التماس کردنای جونگ تو تصمیمی که کیونگ گرفت بی تاثیر نبود.
البته بزرگترین دلیلی که باعث میشد کیونگ تو کمک کردن به جونگین مصمم بشه حقیقتی بود که جونگین درباره خودش و گذشته اش بهش گفته بود.

کیونگ ابدا توان مخالفت با فرشته تکبال رو نداشت و شاید ته دلش امیدوار بود که قرار نیست اتفاقی برای فرشته تکبال بی افته درست مثل اون تصادف!

بالاخره هر دو به تخته سنگ رسیدن.

دور تا دور تخته سنگ فرسوده پر از خزه بود و...رد های محوی از یه مایع قرمز رنگ که انگار در اثر گذر زمان به رنگ قهوه ای تیره دراومده بود به اون دو یاد آوری می کرد که اون محل برای انجام چه کاری ساخته شده.

جونگین پیراهن کریس رو نزدیک صورتش برد. نفس عمیقی کشید و لب هاش رو روی هم فشرد. می ترسید بغض بی هواش بترکه و هق هقای خفه شده اش بیرون بپره.

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now