part16

94 23 30
                                    

ووت و فالو فراموش نشه مهربونا🌈
.
.
.
تو...برای من...بالا تر از همه چیزی...
.
.
.

یک هفته بعد
Kris pov

روح های داخل اتاق همگی بوی تعفن میدادن!

بیست و پنج نفر...
تک به تک آدم هایی که با کت و شلوار های اتوکشیده دور میز بزرگ نشسته بودن و منتظر به دهن من چشم دوخته بودن، هر کدوم فقط به فکر منافع خودشون بودن!

خرد کردن آدما برای پیشرفت...بدست آوردن ثروت به هر قیمتی...طمع!

نه اینکه این چیزها برای من مهم باشه نه! اتفاقا شیطانی که سالهاست با من یکی شده، از پشت پرده ای تاریک با لبخند به این لجنزار چشم دوخته بود و لذت میبرد!
اما...

برای من...هر روحی بجز اون بوی تعفن میداد!
اون...اون لعنتی...

"سولگی...بقیه کارها رو راست و ریس کن! برمیگردم خونه..."

"اما آقای رئیس..."

بی توجه به حضار متعجب و منشی شخصیم که در حال بال بال زدن بود از جام بلند شدم و اتاق رو با قدم های بلند ترک کردم.

همه چیز از اون شب تغییر کرده بود!
جونگین...کاراش...حرفاش...من...من...من...
من تغییر کرده بودم!....؟

خودم رو نمیشناختم.
منی که توی این سالها باهاش خو گرفته بودم از بین رفته بود! هیچ اثری دیگه ازش نمونده بود.

ذهنم هر جا که میرفت آخر سر برمیگشت یه جا! و من دلیلش رو به هیچ عنوان نمیفهمیدم.

مسیر شرکت تا خونه رو مثل روزهای گذشته ی این یک هفته، با ذهنی سرتاسر جونگین، طی کردم و قبل ازینکه فرصتی برای نجات پیدا کردن ازین خلا داشته باشم، جلوی در بودم!

این یک هفته...هر روزش مثل فردای اونشب کوفتی بود!

اوه...و حتی این....

قبل ازینکه در رو باز کنم جونگین در حالی که یه پیشبند گل گلی ؛هیچ ایده ای نداشتم از کجا گیرش آورده؛ روی تنها پوشش که یه باکسر پاچه دار بود پوشیده بود، از در بیرون پرید و با شتاب خودش رو توی بغلم انداخت.

"سلااام خوش اومدی عشقمممم!!"

روز اولی که با این صحنه مواجه شدم تنها کاری که تونستم انجام بدم، دور کردن این موجود ناشناخته از خودم بود ولی الان...

با گذشت یک هفته به این رفتارها عادت کرده بودم به طوری که حالا بدون حرف اجازه می دادم تا دستم رو بگیره و منو دنبال خودش داخل خونه ببره...کتم رو از تنم دربیاره و با بلند شدن روی پنجه های پاش، روی لب هام بوسه بکاره!

"یه چیز جدید کشف کردم! بشین تا بیارم بخوریش!"

بدون حرف نگاهم رو از چشم های ذوق زده اش میگیرم و پشت میز ناهارخوری بزرگی که وسط سالن قرار داشت، مینشینم.

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now