part4

110 25 6
                                    

نه سرعتش مهم بود...
نه خستگی...
هیچ چیزی حس نمی کرد.
ذهنش خالی بود و افکارش سفید...
تنها هوا رو می شکافت و پیش میرفت و هر چقدر جلوتر می رفت انگار آزاد تر میشد...
این احساس کافی بود تا به بقیه چیزها فرصت فکر کردن هم نده!

آسمون تاریک بود و هیچ نوری به چشم نمی خورد.
تهِ مسیر به جنگل ختم میشد.
یه جنگل با درخت های قطور...

بیشتر گاز داد.
مشتاق بود برای رسیدن به تهِ مسیر اما...
انگار تو ورودی جنگل شخصی ایستاده بود...یک مَرد...پشت به اون...

سعی کرد سرعتشو کم کنه اما نه تنها از سرعتش کاسته نمی شد بلکه هر لحظه بهش افزوده می شد!

نگاهی به موتوری که داشت میروندش انداخت.
دوج نقره ای رنگ!

سرش رو بالا اورد.
تنها یک متر با اون شخص فاصله داشت.

فریاد زد تا بلکه مرد کنار بره اما...
انگار صداش شنیده نمیشد...
و لحظه برخورد موهای نقره ای رنگش رو دید....

.

.

.

با فریاد بلندی از روی صندلی به روی زمین افتاد.

گیج به اطراف نگاه کرد و از اون گیج تر کله هایی بودند که به سمت عقب کلاس چرخیده بودند تا منبع صدا رو کشف کنند!

این چه کوفتی بود دیگه!
کابوسِ لعنتی...

اخم نسبتا غلیظی رو پیشونیش نشسته بود که باعث میشد هیچ کس جرات نداشته باشه حرف بزنه چه برسه به خندیدن و دست انداختن!
البته هیچ کس بجز استاد!

"مشکلی پیش اومده کیم جونگین؟؟"

صدای استاد باعث شد به خودش بیاد و انگار لابلای جمله اش یه "گمشو از کلاس من بیرونِ"خاصی نهفته بود!

از اونجایی که کای پسر خیلییی حرف گوش کنی بود با حفظ حالت چهره اش، از جاش بلند شد و بعد از تکوندن لباسش، بی توجه به استاد و نگاه بقیه دانشجوها از کلاس بیرون رفت.

از راهروها گذشت و بالاخره ازون فضای خفقان آور خلاص شد.
بیدِ پیری رو تو فضای سبز دانشکده انتخاب کرد و کنارش روی سبزه ها نشست.

اخم هاش پاک شد.
دیگه خبری از اون نقاب مسخره نبود.

حالا فرصتش رو داشت تا به همه چیز فکر کنه...
به مسابقه هاش...به شانس عالیش!...به اون...
جدیدا زیاد فکر میکرد!
البته که فکر کردن بهش نمیومد اما خب...یه سری چیز ها مجبورت میکنن به فکر کردن!

یک هفته...
یک هفته تمام از اون روز عجیب غریبی که مستر وو رو دیده بود میگذشت!
اره...
کریس...کریس وو!
حالا نه تنها اسمش رو میدونست بلکه با کار و بارش هم آشنا شده بود!

پشتش رو به تنه درخت تکیه داد و پاهای کشیده اش رو روی سبزه ها دراز کرد.

کارت کوچیکی که مثل شی ای با ارزش داخل جیب شلوارش ازش نگهداری می کرد رو بیرون کشید و مثل تمامِ روزهای این یک هفته بهش خیره شد.

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now