part6

121 22 4
                                    

داخل اتاق سهون برگشته بودند و به محض رسیدن به اتاق، سهون روی تخت ولو شده بود.
خودش هم کنارِ دریچه، روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود.

هنوز هم میتونست هاله* استرسی که اطراف سهون پراکنده بود رو ببینه.

خودش هم تا حدودی از دیدنِ پسر برنزه گیج شده بود اونم فقط بخاطرِ حسِ ناشناخته ای که نسبت بهش داشت.
دلیلِ نگرانی سهون رو هم کاملا درک میکرد.

باید هر چه زودتر با سهون صحبت میکرد.
دوباره یادش افتاده بود...چیزهایی که از آسمون هفتم تماشا میکرد.
درد...رنج...تنهایی...حسرت...
تمامِ احساساتی که زندگی دو برادر رو تشکیل میداد، به یاد آورد.
یادش اومد که برای چه کاری به زمین اومده !

*هاله درواقع چیزیه که از روح نشات میگیره و توی داستان فقط شیاطین و فرشته ها قادر به دیدنش هستند. فرشته و انسان تنها موجوداتی اند که هاله دارند.(یعنی شیاطین ندارن!) اگر احساسات شخص مثبت باشه هاله به رنگ روشن و اگه منفی باشه به رنگ تیره درمیاد.(کاملا تخیلی:") خیلی جاها و توی اکثر داستانای تخیلی از هاله انسانی استفاده شده و این دلیل بر کپی بودن نیست!

از طرف دیگه مغز سهون به دنبالِ راهی بود تا بتونه جوابی برای سوال آزار دهنده ی "کای اونجا چیکار میکرد؟" پیدا کنه!

باید بی تفاوت می بود و از کنارش میگذشت؟
از طرفی...لوهان کای رو دوست نداشت!

"سهون؟ من...باید با هم صحبت کنیم!"

بالاخره صدای تهیونگ نجاتش داد.

"الان نه!"

تهیونگ از جاش بلند شد و سمت تخت رفت.
نزدیک بهش ایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد.
نگاهش...پر از اصرار بود...

"نه سهون! اتفاقا الان وقتشه...ببخشید که از اول بهت نگفتم..."

جلوتر معذرت خواست برای پنهان کاریش و سهون رو کنجکاو کرد.

"چیو بهم نگفتی؟!"

تهیونگ نگاهش رو دزدید.
شاید بهتر بود موقع گفتنِ حرفاش تو چشمایِ سهون نگاه نکنه.

"من...انسان نیستم! یعنی قبل از اینکه به زمین بیام نبودم! نمیدونم چقدر از حرفامو باور میکنی اما میدونم که باورشون چندان برات سخت نیست! چون میدونی که برادر خودت هم یه انسان کامل نیست!"

در یک لحظه پناهگاهِ امنی که سهون برای خودش ساخته بود، انگار به دخمه تنگی تبدیل شد که هوایی درش وجود نداشت!
نمیتونست نفس بکشه!

این غریبه داشت چی میگفت؟؟
داشت شوخی میکرد؟
نه...قیافه اش شبیه کسایی نبود که دارن شوخی میکنن!

تهیونگ هنوز هم نگاهش رو به اشیای داخل اتاق گره میزد و ...
باید بهش میگفت از زندگیش خبر داره.
باید بهش میگفت برای کمک به کریس به زمین اومده و قید بالهاش رو زده!
کلماتی رو باید به زبون میاورد که سهون مبهوت رو به سال ها پیش پرت میکرد...
تاریک ترین سال های زندگیش!
پس باید همه چیو آروم آروم میگفت...

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now