part3

131 27 4
                                    

مثل همیشه دوستاش دورش رو پر کرده بودند و یه جورایی مرکز این جمع به ظاهر دوستانه به حساب میومد.
مثل همیشه از هر ده جمله ای که از دهن دوستاش بیرون میومد نه تاش درباره خودش بود.
و مثل همیشه مخاطب قرار می گرفت اما چه دلیلی داشت با احمقایی که دوره اش کردن گرم صحبت بشه؟
اصلا اونا ارزش صحبت کردن داشتن وقتی تمام ذهنش درگیره مسئله مهم تری بود؟
مسئله مهمی بنام کیم کای!

کای براش شده بود یه ستاره لعنتی دنباله دار!
پر نور….داغ...سریع...دست نیافتنی….
هر چقدر هم که میدوید نمیتونست بهش نزدیک بشه و اون ستاره دور و دور تر می شد.
و به طرز دردناکی انگار به آدمک نامرئی تبدیل شده بود و کای هیچ جوره اونو نمی دید.
نمی دید که تا چه حد برای رسیدن بهش تلاش میکنه و هرگز متوجه نمی شد که بخاطرش کل زندگیشو قمار کرده!

آهی از سر بیچارگی کشید و انگشتان لاغرش رو روی میز بهم گره زد.
کاش واقعا نامرئی می شد تا حداقل از شر آدمای پر حرف اطرافش که در حال جویدن مغزش بودن، خلاص شه!

"باز دوباره داری به چی فکر میکنی که هر پونزده ثانیه یه بار آه میکشی؟؟"

به طرز معجزه آوری از شلوغی اطرافش کاسته شده بود و...واقعا هر پونزده ثانیه یه بار آه میکشید؟!

"افکار من چیزی نیست که بخوام به زبون بیارم!"

صندلی کنارش کشیده شد و کمی بعد گرمای خاص تنها دوستش رو کنارش میتونست حس کنه.

"عذر میخوام! قصد فضولی تو افکار ارزشمندتون رو نداشتم مستر لوهان!"

"کای!"

ندیده هم با اطمینان میتونست بگه که چهره دوستش درهم شد و ابروهاش بهم گره خوردن! 
و دیگه خبری از اون شوخ طبعی و لبخند مهربون نبود.

"یک ساله دنبالش راه افتادی... هر راهی رو رفت رفتی…قمار کردی و باختی! تا کی میخوای درجا بزنی؟ اون حتی تو رو به چشم رقیب هم نمیبینه! یا بهتر بگم! اون اصلا تو رو نمیبینه! اونوقت تو…"

با به حرف اومدن لوهان جمله اش رو نصفه نیمه رها کرد.

"چیزایی که هرشب دیکته میکنمو برام روخوانی نکن کوک! حداقل تو...یکم منو بفهم!"

پیشونیش رو روی دستاش گذاشت تا صورت درمونده اش رو از نگاه سرزنشگر دوستش پنهان کنه.
دوست که نه…
یه چیزی با ارزشتر از دوست!
یه چیزی مثل...خانواده...

دست گرم کوک رو شونه اش نشست و صدای مهربونش تو گوش هاش پیچید.

"میفهممت! چون میفهممت ازت میخوام دیگه بهش فکر نکنی! پنج ساله شدی بهترین رفیقم!  نمیخوام آسیبی به تنها آدم زندگیم برسه! برام مهمی… برام مهمی که یک سال پا به پات اومدم… برام مهمی که الان دارم این حرفا رو بهت میزنم!  لو… کافیه نگاهتو ازون نقطه سیاه بگیری تا متوجه آدمای ارزشمند دورت بشی! من قلبت رو میبینم لوهان...برو دنبال کسی که میپرستت نه کایی که حتی نقش سربازم تو صفحه اش نداری!... امیدوارم… تو هم منو بفهمی… یکم! "

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now