part5

98 20 1
                                    

...
کار درستی کرده بود!
گاهی با وجود همه علاقه ای که به یه شخص داری، باید ازش دست بکشی...بهش اجازه بدی راهی که خودش فکر میکنه درسته رو بره تا شاید در نهایت بتونه تو رو ببینه!
سهون دقیقا همین کارو در حق لوهان انجام داده بود.
میخواست به کای نزدیکش کنه.
میخواست لوهان با چیزی که همیشه از دور بهش نگاه میکرد روبرو بشه.
میخواست لوهان...اگه واقعا عاشق کای بود...عشق رو از نزدیک لمس کنه.
ممکن بود پشیمون شه...ممکن بود کای هم شیفته لوهانش بشه...ممکن بود لو اشتباه نکرده باشه و...هیچ وقت سهون رو نبینه…
اما اهمیتی نمیداد چون…
عاشق بود!

"همیشه اینجا تنهایی؟"

باز هم صدای سوهان روحش بلند شد!
شاید این دوهزارو نهصد و نود و نهمین سوالی بود که ازش پرسیده می شد در حالی که هنوز یک روز کامل هم از آوردن پسر عجیب غریب روبروش به کاخ، نمی گذشت!

سهون از کنارِ خیلی از این سوال ها می گذشت...بدونِ هیچ جوابی!

تازه با تهیونگ آشنا شده بود و اون رو نمی شناخت.
نمیدونست از کجا اومده یا اخلاقش چجوریه!
پس عقلانی بود اگه هنوز بهش اعتماد کامل نداشته باشه!

"جواب این یکی رو هم نمیدی؟؟"

"دقت کردی هر پنج دقیقه یه بار یه سوال جدید طرح میکنی؟؟"

"خودت ازم خواستی بیام خونتون!"

"درسته!تا وقتی که مطمئن بشیم حالت خوبه و به خاطر تصادف خطری تهدیدت نمیکنه و خب...تو الان از منم سالم تری...فکر کنم!"

"اگه ناراحتی میتونم برم!"

"منظورم این نبود!"

نگاهِ تهیونگ بین چشم های سهون در گردش بود.
سهون خبر داشت چی به سر خانواده و برادرش اومده...پس شاید اگه بهش حقیقت رو می گفت و توضیح میداد از کجا و برایِ چه کاری اومده حتما درکش می کرد.
ولی بازم مردد بود…

یکم بیشتر باید بهش فکر میکرد...به اینکه چجوری میتونه داخل زندگی سهون و برادرش راه پیدا کنه.

از طرفی...وقتی داشت از آسمون هفتم به زمین میومد هیچ محلِ زندگی ای براش در نظر نگرفته بودن! 
و تهیونگ در حال حاضر یه آواره بود!! 
بیشتر بخاطرِ همین دنبال سهون راه افتاده بود البته با خودش فکر کرده بود که بهتره ماموریتی که بخاطرش به زمین اومده رو زودتر انجام بده!

"فکر کنم دیگه حالم خوبه...برمیگردم...خونه…"

کدوم خونه ته؟؟
البته که نمیدونست ولی با تکیه بر شانس خوبش، لبخند کوچکی زد و بعد از تشکر از سهون به سمت همون دریچه کوچک گوشه اتاق رفت و ازش خارج شد.

سهون یکم مکث کرد.
شاید این چند وقت دوری از اجتماع باعث شده بود رفتارش و حرفاش اینقدر تند و تیز باشه.
در واقع اون از اجتماع دور نبود...فقط با آدم های کمی در ارتباط بود...خیلی کم…
کمی هم سر قضیه لو ناراحت بود اما دلیل نمیشد سر یه غریبه که از قضا با سرعت ۸۰ کیلومتر بر ساعت با ماشین زیرش گرفته بود، خالی کنه!

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now