part10

134 25 7
                                    

Kai pov

من هیچوقت آدم شکاکی نبودم! همیشه ساده زندگی کردن رو ترجیح دادم!
ترجیح دادم تا از کنار بقیه رد بشم حتی اگه اشتباه کردن.
ترجیح دادم باورشون کنم حتی اگه دروغ گفتن.
ترجیح دادم ببخشم حتی اگه لیاقت بخشش نداشتن!
ترجیح دادم تظاهر کنم به چیزی که نیستم حتی اگه به قیمت خفه شدنِ روحم تموم شه!
ساده بودن رو انتخاب کردم تا درگیره سیاهیِ آدما نشم!
من فقط یه زندگی راحت میخواستم...کنار آدمایی که دوستم دارن! 
ولی الان...لابلای باتلاقی گیر افتادم که حتی نمیدونم چیه! دست و پا میزنم و بیشتر غرق میشم...کمک میخوام اما هیچکس نیست تا کمکم کنه!
قبل از اینکه چشم هامو دوباره باز کنم، همه ی اتفاقای سه روز گذشته مثل نوار ویدیویی، بدون لحظه ای مکث، پخش میشد و پخش میشد…
بیهوش بودم ولی انگار با هوشیاریِ کامل همه چیز رو مرور میکردم.
زخم هایِ عمیقِ روی بدنم بهم دهن کجی میکردن. 
گرچه زیر خروارها باند مدفون شده بودن ولی انگار از زیر اون همه مواد ضدعفونی کننده و بانداژ، سعی داشتن بهم یادآوری کنن که "هعی کیم جونگین! تو واقعا چی هستی؟؟" یا "اطرافیانت چی هستن؟؟"
این دو تا سوال، مثل خوره در حال جویدن مغزم بودن و..
منو به شَک مینداختن…
به موجودیت خودم شک کرده بودم و عمق فاجعه درست همین جا بود!
اینکه بفهمی تو اون چیزی نیستی که تمامِ عمرت فکر میکردی هستی، یعنی عمق فاجعه!
من عالیجناب خطاب شدم! توسط موجودات عجیب و سیاه رنگی دزدیده شدم و به اعماق زمین برده شدم! بین دستای یه مشت خونخوار گرفتار شدم و در آخر...وقتی که منتظر بودم مرگم فرا برسه، توسط مردی با شعله های آبی نجات پیدا کردم...کریس وو!
من چی بودم؟ کریس چی بود؟ 
شَک…
چیزی که قبلا تو زندگیم هیچ جایی نداشت ولی حالا طیِ سه روز داشت زندگی و روحمو میخورد!

"به خودت سخت نگیر! دراز بکش!"

دستای سهون روی شونه هام نشست و به آرومی به سمت عقب هلم داد تا دوباره روی تخت دراز بکشم.
مقاومت نکردم و دراز کشیدم.
خسته شده بودم از دراز کشیدن روی تخت اما خب سهونی که تو این سه روز به پرستار تمام وقتم تبدیل شده بود، نمیذاشت از جام تکون بخورم.
اوه سهون…
برادر کوچیک تر کریس وو بود.
پسر مهربونی بود و سریع با بقیه گرم می گرفت!
مثلا با همین خود من جوری رفتار میکرد که حس میکردم زنشم و پا به ماهم!!
باید به اوه سهون هم شک میکردم؟

"جونگین؟ میتونی حرف بزنی؟"

تو دلم به حالت چهره اش میخندم.
چند ساعتی بود بهوش اومده بودم و به محض باز کردن چشمام بالا سرم دیده بودمش ولی یه کلمه ام باهاش حرف نزده بودم.
بنده خدا فکر کرده لالم!

"اون پسر...کیه؟"

با چشم هام به پسری که مثل مترسک، از همون لحظه اول تا الان، کنار دیوار نشسته بود و مثل جن زده ها به من خیره بود اشاره کردم.
یه چیزی بجز خیره شدن های طولانی در مورد اون پسر عجیب بود اونم این بود که خیلی میدرخشید! 
انگار...انگار تو ماتحتش مهتابی فرو کرده بودن و مستقیم به برق وصلش کردن!...(•-•)
جالب اینجا بود که اون درخشش اطراف سهون هم بود!
ولی مالِ پسر غریبه اینقدر زیاد بود که چشمم رو میزد.
مقدماتِ کور شدن بود نکنه؟

𝓵𝓪𝓼𝓽 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 "ᵏᴬᶤʳᶤᶳ"Where stories live. Discover now