چویا*
روی شن های ساحل دراز کشیده بودم و به اسمون نگاه میکردم شب بود و ستاره ها مثل چراغ های کوچیک تو اسمون بودن به ماه درخشان و تنها نگاه کردم اون حتی با بودن این همه ستاره هم تنها بود منم مثل اون تنهام
قبلا یه نفر رو داشتم که با بودنش هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم.
حس میکردم وقتی اون رو دارم خیلی خوشبختم اما من فقط داشتم خودمو گول میزدم اون حس خوبی که کنارش داشتم خیلی زود از بین رفتتا به خودم اومدم دیدم که اون نیست و رفته. حتی کسی که دوستشم داشتم منو ترک کرده بود
همیشه از خودم میپرسم چرا از پیشم رفت؟ چرا منو وابسته خودش کرد و ترکم کرد؟
با کلافگی بلند شدم و سرمو تکون دادم دیگه نمیخوام بهش فکر کنم دیگه برام مهم نیست که چرا ترکم کرده!
با حس اینکه کسی از پشت داره بهم نزدیک میشه به عقب برگشتم و با دیدن اون فرد کمی شوکه شدمدازای*
زیر اسمون شب تو ساحل قدم میزدم خودمم نمیدونم چرا اینجام تنها چیزی که میدونم اینه که دلتنگم دلتنگ کسی که خودم ترکش کردم
اهی میکشم و سرمو بالا میارم که متوجه فردی که روی شن های ساحل نشسته میشم موهای قرمز! باورم نمیشه حتما دارم خواب میبینم اون...چویا بودچویا*
با دیدن دازای خشم سراسر وجودمو میگیره با نفرت بهش نگاه کردم
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
مثل همیشه لبخند مسخره ای میزنه
*داشتم اینجا قدم میزدم ولی فکر نمیکردم یه کوتوله مو هویجی رو ببینم
با حرص دندونام رو بهم میسابیدم. بلند شدم و خواستم برم که دستمو گرفت
_چه غلطی میکنی ولم کن*فکر نمیکنی باید مهربون تر باشی؟ بعد از چهار سال همو دیدیم انقدر خشن نباش
_ههه نکنه انتظار داری بپرم بغلت و بهت بگم دلم برات تنگ شده؟
با حالت مسخره ای گفت
*واو چویا تو دلت برام تنگ شده بود؟ خیلی خوشحالم
عوضی حتی بعد چهار سالم هیچ تغییری نکرده. دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون
_خفه شو دازای خودت میدونی که ازت متنفرم!
جوابی نداد منم منتظر نموندم و موهبتمو فعال کردم و سریع از اونجا رفتمدازای*
از اینکه دیده بودمش قلبم محکم تو سینم میکوبید اما وقتی که گفت ازت متنفرم به یاد اوردم که من حق دوست داشتنش رو ندارم
اون همیشه ازم متنفر بود وقتی تو مافیا بودم از اذیت کردنش لذت می بردم
اولش همش برای سرگرمی خودم بهش نزدیک میشدم اما بعد اینکار برام یه عادت شد
نفهمیدم چطور وابستش شدم ولی اگه یه روز نمی دیدمش خیلی بد خلق میشدم با اینکه وقتی پیشش بودم و اذیتش میکردم منو میزد یا سعی میکرد فقط ازم فاصله بگیره
من تسلیم نمیشدم و بیشتر بهش نزدیک میشدم اهی کشیدم نمیدونم چرا ولی احساس میکنم یه چیزی تو گلوم گیر کرده میدونم که دوست داشتنش اشتباهه میدونم که ازم متنفره
اما....
من نمیخوام تسلیم شم
هر کاری میکنم تا عاشقم شهادامه دارد...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
I will not leave you anymore
Romantizm*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟