part 10

468 75 2
                                    

دازای*

جوابی بهش ندادم با لحنی که سعی میکرد مهربون باشه گفت
چویا:میخوای درموردش باهام حرف بزنی؟
نمیدونم چطور میتونه انقدر مهربون باشه؟
اون حتی هنوزم با منی که بهش خیانت کردم خوبه و هوامو داره درسته جوری رفتار میکنه که انگار ازم متنفره اما کاملا برعکسه

چویا همیشه کسایی که بدترین بلا ها رو هم به سرش میاوردن میبخشید و فراموش میکرد همیشه با مشکلاتش روبه رو میشد و ازشون فرار نمی کرد برعکس من‌
اون به گذشته تاریکش لبخند میزنه و ۰خودشو دیگه زجر نمیده اما من....

بالاخره هر چی هم بشه من منم و اون اون
وقتی دید جوابی بهش نمیدم دستشو از روی شونم برداشت
چویا:میخوای اگه حالت خوب نیست باهات تا خونت بیام؟
فقط سر تکون دادم و هردو باهم راه افتادیم سمت خونه
وقتی رسیدیم درو باز کردم و دعوتش کردم که بیاد تو انتظار داشتم بره اما داخل خونه شد لبخندی زدم بعد از بستن در بهش که به اطراف خیره بود نگاه کردم
_نمیخوای بشینی؟

یهو از جا پرید انگار تو فکر بود چیزی نگفت و روی مبل نشست
رفتم آشپزخونه و بعد از چند دقیقه با دوتا قهوه برگشتم پیشش قهوه اش رو بهش دادم ازم گرفت و ممنونی گفت فقط لبخند زدم و کنارش روی مبل نشستم

چند دقیقه بود که سکوت بینمون بود بالاخره اون سکوتو شکست
چویا:راستش....من همیشه درباره گذشتت کنجکاو بودم میدونی احساس میکنم که انگار یه چیزی‌ از گذشتت خیلی اذیتت میکنه اگه میخوای میتونی ب........

با دیدن نگاهم بهش دیگه ادامه نداد سرشو انداخت پایین
چویا:باشه فهمیدم نمیخوای حرفی ازش بزنی من دیگه میرم فعلا
بلند شد و رفت سمت در قبل از اینکه بره گفتم
_مادرم...
سرجاش ایستاد و برگشت سمتم
چویا:مادرت؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که برگشت و کنارم نشست و منتظر بود که ادامه بدم

سوم شخص*

نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضی که تو گلوش بود رو قورت بده
دازای:وقتی بچه بودم مادرم تو بیمارستان جلوی چشمام......جون داد و مرد
چویا بدون هیچ حرفی هنوز بهش خیره بود
دیگه نتونست طاقت بیاره و بغضش شکست و اشکاش روی صورتش جاری شد صورتشو برگردوند تا چویا نتونه گریه هاش رو ببینه

چویا چیزی نمی گفت اما الان تنها دلیل خودکشی های دازای رو میدونست و همینطور کابوس هاش اون چند باری شاهد کابوس دیدن های دازای بود
با اینکه درکی از چشیدن محبت والدین نداشت اما میتونست درد دازای رو درک کنه
بدون اینکه کنترلی رو حرکاتش داشته باشه دازایو بغل کرد و آروم مشغول نوازش موهاش شد تا ارومش کنه

با فرو رفتن تو آغوش گرمی شوکه شد باورش نمیشد که چویا بغلش کرده باشه
سرشو به سینه چویا فشرد و شدت گریه اش بیشتر شد چند دقیقه ای اشک ریخت تا آروم شد و از چویا جدا شد
اشکاش رو پاک کرد و به چویا که با لبخند بهش خیره بود نگاه کرد
دازای:ممنون...
در جواب فقط لبخندی بهش زد و درحالی که نگاهش رو به طرف دیگه ای میداد گفت
چویا:ام احیانا اگه بخوای میتونم شبم پیشت بمونم
خندید و موهای چویا رو بهم ریخت که باعث بلند شدن صداش شد
چویا:هی عوضی نکن
دازای:البته که میتونی بمونی بهت افتخار میدم که یه شبو در کنار من سپری کنی
چویا دستاشو پس زد و با حرص بهش نگاه کرد و با لحنی مسخره گفت
چویا:وای چه افتخار بزرگی ممنون آقای اوسامو بابت دادن این افتخار بزرگ به من
هردو بهم‌ نگاهی کردند و شروع به خندیدن کردن
و اون شب تنها شبی بود که دازای با ارامش و بدون دیدن کابوس میخوابید
کسی چه میدونه شاید این ارامش براش ابدی شد؟

ادامه دارد....

I will not leave you anymoreTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon