اکوتاگاوا*
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم
دیدن اون تو این وضعیت برام خیلی سخت بود اگه فقط یه خورده زودتر میرسیدم این اتفاق براش نمیوفتاد
دستمو روی موهاش کشیدم و خم شدم پیشونیش رو بوسیدم
_بهت قول میدم که نجاتت بدم
ازش کمی فاصله گرفتم و به لبهاش خیره شدمخواستم لباشو ببوسم اما با شنیدن صدای پایی ازش فاصله گرفتم با باز شدم در برگشتم که دازای سان و چویا سان رو دیدم
اولش با تعجب بهم نگاه کردن و بعد از چند تا سوال بیخیالم شدن اگه منو تو اون وضعیت میدیدن برام بد میشد
قبل اینکه برم با شنیدن صدای دازای سان سرجام خشک شدم
*ممنون که نجاتش دادیاولین بار بود که ازم تشکر میکرد
بدون گفتن هیچ حرفی از اونجا رفتم
تنها چیزی که الان باید بهش فکر کنم پیدا کردن اون دختره تا پادزهر رو ازش بگیرم
برام مهم نیست برای نجات اون هم که شده تمام تلاشمو میکنم تا پیداش کنمچویا*
به دازای که جدی مشغول بود نگاه کردم این حالتش که خیلی تو انجام یه کار جدیه رو یه جورایی دوس دارم بهتر از حالتیه که فقط مسخره بازی در میاره و رو اعصابم میره
بی حوصله به دیوار تکیه دادم و منتظرش شدم تا کارش تموم شد
چند ساعتی هست که دنبال سرنخیم ولی هیچی پیدا نکردیمبا دیدنش تکیه مو از دیوار برداشتم
_چیشد؟
اخم کرد که فهمیدم هیچی پیدا نکرده
_اه لعنتی درگیر یه مشت احمق شدیم خوب حالا چی؟
*خودم دوباره میرم تحقیق کنم تو میتونی برگردی خسته ای
اهی کشیدم و زدم روی شونش
_نه اینطوری نمیشه هردو باهم میریم خونه صبح دوباره تحقیق رو شروع میکنیم
با تعجب نگام کرد
*خونه؟
پوکر نگاش کردم
_اره دیگه خونه ی توآبرویی بالا انداخت
*چه زود خودتو دعوت کردی
_اگ میخوای برم خونه خودم؟
*نه نه شوخی کردی قدمت روی چشم
لبخندی زدم و دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هلش دادم
_مسخره بازی رو تموم کن احمقدوباره از حرکتی که زدم شوکه شد
بهش حق میدم خودمم تعجب کرده بودم که تو این چند روزه انقدر خوب تونسته بودم یه بازیگر ماهر بشم
شاید بهتر باشه یه خورده احتیاط کنم دازای آدم باهوشیه ممکنه که سریع متوجه بشه و اون وقت برام بد میشه
به هر حال چهره ام رو خونسرد و عادی جلوه دادم و جلوتر از خودش راه افتادم
کمی که گذشت به خودش اومد و دنبالم راه افتاد***
نگاهی به خودم تو آینه کردم
یه چیزی انگار درست نبود...
نمیدونم چرا یهو انقدر تغییر کرده بودم
درسته همه این رفتارام فقط یه نمایش دروغین بود اما مثل قبل از اینکه پیش اون باشم عصبی نیستم
یه جورایی انگار خودمم میخوام کنارش باشم
اهی کشیدم
آخرشم عقلتو از دست دادی چویاادامه دارد...
KAMU SEDANG MEMBACA
I will not leave you anymore
Romansa*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟