چویا*
هوفی کشیدم
آخه یکی نیست بگه مگه مجبور بودی؟
دستمو روی چشمام گذاشتم و مدت طولانی ای تو همون حالت موندم
کم کم چشمام گرم شد و داشت خوابم میبرد
اما یهو با شنیدن صدایی مثل ناله از خواب پریدم نگاهی به دازی کردم که داشت تو خواب ناله میکرد
انگار داره کابوس میبینه
کلافه دستی به موهام کشیدم
ای تو روحت دازای
دوباره صدای نالش اومددستمو روی شونش گذاشتم که یهو بیدار شد و محکم دستمو گرفت و کشید که کاملا افتادم روش
نفس نفس میزد و با تعجب بهم نگاه میکرد اما من هیچ واکنشی نشون ندادم و پوکر بهش خیره بودم
خسته تر از اونی بودم که بخوام داد و فریاد راه بندازم و بزنمش
تازه متوجه وضعیتمون شد و دستمو ول کرد که ازش فاصله گرفتم
سرجاش نشست
*اه...ببخشید
جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم و دستمو روی چشمام گذاشتم_انگار داشتی کابوس میدیدی
اونم دراز کشید و اهی کشید
*متاسفم من هنوز نتونستم کاملا بهشون عادت کنم
_هر شب کابوس میبینی؟
*اره
دیگه چیزی نگفتم اونم همینطور
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که لبخند زدم و گفتم
_میخوای دستتو بگیرم تا راحت بخوابی؟
خندید
*نه ممنون مطمئنم میخوای دستمو قطع کنی من هنوز بهش احتیاج دارم
پشت بهش خوابیدم
_گمشو خوبی به تو نیومده
و سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم و بخوابمدازای*
دوباره همون کابوس لعنتی
حتی دیگه دلم نمیخواست بخوابم
به چویا نگاه کردم از نفسای منظمش معلوم بود که خوابیده
به دستش نگاه کردم و خواستم بگیرمش اما منصرف شدم و کلافه پشت بهش خوابیدم
قرار نیست حالا که رفتارش کمی باهام خوب شده زیاده روی کنم وگرنه دوباره تبدیل میشه به همون چویای قبلی که حتی تحمل دیدن ریختمو نداشتچند دقیقه گذشت
لعنتی نمیتونم بخوابم
یهو احساس کردم دستی روی موهام نشسته و مشغول نوازش کردنشونه
کاملا خودشو بهم چسبوند
خشک شده بودم و حتی نفس نمیکشیدم
صداشو کنار گوشم شنیدم
_اگه دیگه به چیزای بد فکر نکنی اون وقت دیگه کابوس نمیبینی حالا بخواب
بعد ازم فاصله گرفت اما هنوز دستش لای موهام بودنفس عمیقی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم
یا اون واقعا عجیب شده یا من...واقعا دیونه شدم
سعی کردم همون طور که گفت به چیزای بد فکر نکنم و به دستش که با موهام بازی میکنه فکر کنم و بخوابم که موفق هم شدم
و اون شب تنها شبی بود که تونستم با آرامش و بدون دیدن کابوس بخوابم***
به قاب عکس توی دستش نگاه کرد و دستشو روی صورت پسر مو قهوه ای داخل عکس که کنار یه زن و مرد وایساده بود کشید
*اون با یه پسر به خونش رفت
پوزخندی زد
_یه پسر دیگه؟
آه فکر میکردم اونی که سمو بهش دادیم باید معشوقه اش باشه
*اون پسری که اون شب اونو نجات داد هم دنبال ماست مثل اینکه اشتباه کردیم
قاب رو سر جاش گذاشت
_شاید بشه از اون استفاده کرد نابود کردن اون در عوض نجات جون اون پسرادامه دارد
YOU ARE READING
I will not leave you anymore
Romance*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟