سه روز بعد*
مشکوک تمام حرکات عجیب دازای رو زیر نظر داشتم
وقتی قبول کردم بیارتم خونم فکرشو نمیکردم واقعا بزارم سه روزه تمام بیاد خونم و حتی شب اینجا بخوابه
البته که اون از روز اول سرشو انداخت پایین و بی توجه به من اومد تو خونه و به زور موند
و تو این چند روز داره کارای عجیب و غریبی میکنه
_دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
با شنیدن صدام از جا پرید
برگشت و نگام کرد
*عهه چویا چرا بلند شدی
تکیهمو از دیوار برداشتم
_میخواستم بدونم تو اشپزخونه لعنتی من داری چه غلطی میکنی
*دارم اشپزی میکنم معلوم نیست؟
چشمام گرد شد
با یاداوری گندی که دیروز زد با عصبانیت به طرفش رفتم و بازوشو گرفتم و به زور از آشپزخونه کشیدمش بیرون
*چویا ولم کن برم به کارم برسم
_خفه شو نمیخوام هیچ کوفتی درست کنی از بیرون غذا سفارش میدم
*عه ولی من میخوام خودم درست کنم
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم یه مشت نخوابونم تو دهنش
با لبخند به طرفش برگشتم
_فقط جرات داری برو نزدیک اشپزخونه اون موقع بعد از یه کتک پرتت میکنم بیرون دیگه هم نمیزارم پاتو بزاری اینجا
تهدیدم جواب داد و ساکت یه جا نشستسعی کردم حواسمو ازش پرت کنم اما نشد
کلافه نگاشکردم حضورش واقعا داره اذیتم میکنه
_نمیفهمم چرا اینجایی
*میخوای برم؟
_اره
بیخیال شونه بالا انداخت
*ولی دلم نمیخواد برم
_تو تازگیا خیلی عجیب رفتار میکنی
سوالی نگام کرد
*چی؟
اهی کشیدم با لحن سردی جوابشو دادم
_سه روزه که اینجایی حتی وقتی بیرونم میری بهم زنگ میزنی و حالمو میپرسی با اینکه من کاملا خوب شدم و نیازی به مراقبت ندارم نمیفهمم چرا انقدر سمج شدی
به دستاش نگاه کرد و مشغول بازی با انگشتاش شد
*خب من فقط نگرانت بودم
_برای چی؟
*چویا چرا سوال چرت و پرت میپرسی
عصبی نگاش کردم
_بحث رو عوض نکن دازای منو تو سایه همو با تیر میزدیم چیشده که الان نگرانم میشه؟ چرا هر وقت منو میبینی انگار یه هیولا جلوته و هول میکنی؟
*چویا چرا درباره خودت صحبت نمیکنیم؟ توام عجیب رفتار میکنی
_من؟ من سه روزه تمام هی میام خونت؟
*من بودم که تو بیمارستان اوردمت خونم و مجبورت کردم پیشم بخوابی؟(پفیلا به دست مشغول تماشا)
کلافه اهی کشیدم
_من فقط خواستم بهت لطف کنم همین
*چویا تو خیلی ک......
خوب میدونستم میخواد چی بگه پس بهش اجازه ندادم حرفشو بزنه و داد زدم
_دازای ما فقط برای یه ماموریت لعنتی باهم همکاری میکنیم و تنها دلیل من برای نزدیکی بهت همینه سه هفته گذشته ولی ما حتی یه سرنخ کوفتی هم پیدا نکردیم
*کی گفته پیدا نکردیم؟
چشمام درشت شدن
_پیدا کردی؟
ناراحت نگام کرد
*گفتی فقط همکار؟
بی توجه به حرفش جلوتر رفتم
_بگو ببینم چی فهمیدی
بدون جواب دادن بهم از جاش بلند شد و کتشو برداشت
با تعجب نگاش میکردم
_هی چیکار میکنی؟
پوزخند زد
*دارم میرم خونه خودم تا همکار عزیزم بتونه راحت استراحت بکنه
کلمه همکار رو با تمسخر گفت
_لوس نشو عوضی بشین و درست توضیح بده
بی اهمیت سمت در رفت
*بای بای چویا
بلند شدم تا جلوشو بگیرم
_هوی حرومی.....اخ
دستمو روی شکمم جایی که زخمی شده بود گذاشتم
دازای با شنیدن صدای اخم برگشت و وقتی دید خم شدم و دستم روی شکممه بیخیال رفتن شد و نگران به سمتم اومد
*چیشد چویا درد داری؟
لبخند زدم
نقشم گرفت
محکم مچ دستشو گرفتم تا فهمید نقشه بود فرار نکنه
با لبخند نگاش کردم
_خب حالا توضیح میدی یا بزنم فکتو خورد کنم؟
شوکه نگام میکرد
با دیدن اینکه حالم خوبه فهمید بهش کلک زدم
*چویا خیلی بدجنسی میدونی چقدر نگران شدم؟نشستم و مجبورش کردم که کنارم بشینه
_حالا بعدا به بحث قبلیمون میرسیم فعلا بگو ببینم فهمیدی اون حرومزاده ها کی بودن؟
*اه باشه اونایی که میخواستن بدزدنت عضو یه گروه بودن نمیشه بهشون گفت گروه چون تا جایی که میدونم یه سازمانن کارشونم دزدیدن افرادیه که موهبت های قوی دارن البته این سازمان کارای دیگه ای مثل قاچاق هم انجام میده_خب؟
*خب که خب میخواستن توام رو بدزدن دیگه
با حرص صداش کردم
_دازای...
*باشه بابا نزن منو یادت میاد اون شب کسایی که میخواستن بدزدنت سه نفر بودن؟ یه دختر و دو پسر
_من اون موقع بی هوش بودم ابله چجوری یادم باشه
بی توجه به حرفی که زدم ادامه داد
*یکی از اونا خودشو کشت و دونفر دیگه فرار کردن وقتی داشتم جنازشو بررسی میکردم یه کارت پیدا کردم که اسم یه شرکت تجاری خارجی روش بود
_وایسا ببینم این چه ربطی داره اصلا شاید اتفاقی اون کارت رو داشت
از جیب کتش دوتا عکس بیرون اورد
*اره منم اولش همین فکرو کردم ولی درباره اون شرکت و صاحبش تحقیق کردم و فهمیدم اسم اون الکساندور فلیسه و خب بیخیالش شدم چون طرف سابقه پاکی داشته پس رفتم سراغ دوربین های اطراف اونجا....
_مگه اونجا دوربین هم داشت؟
*اوهوم از قصد اونجا رو انتخاب کردم و از شانس خوبمون یکی از اون دوربینا فیلم اونی که صورتشو پشونده بود گرفته
یه عکس دیگه رو جلوم گرفت
*حالا چویا به این دوتا عکس نگاه کن شبیه نیستن؟
نگاه دقیقی به عکسا کردم
با اینکه صورت یکیشون پوشیده بود اما حالت و رنگ چشمای هردوی اونها شبیه هم بود
_اما دازای اینکه مدرک محکمی نیست
*درسته نیست پس بیشتر تحقیق کردم و فهمیدم اون شرکت درواقع یه پوششه یه پوشش که بتونن کارای خلافی که انجام میدن رو مخفی نگه دارن_یعنی داری میگی رئیس این بند و بساط اون شب لعنتی اونجا بوده و توی احمق فقط وایسادی و فرار کردنشو تماشا کردی؟
اخم کرد و ضربه ارومی به پیشونیم زد
*صبر کن حرفام تموم بشه بعد هی بپر وسط حرفم
_اوی..
دستشو زیر چونش گذاشت و به یه جای نامعلوم خیره شد
*تنها چیزی که الان نفهمیدم اینه که نقش الکساندور چیه تا جایی که من تحقیق کردم اون رئیس شرکته اما انگار که واقعا نیست
_شاید الکساندور هم مثل همون شرکت فقط یه پوششه یا بهتره بگیم یه سپر باشه برای کسی که پشت تمام این قضیهاسادامه دارد.....
بل مایلید به نویسنده خسته کمی انگیزه بدهید🙂؟.
YOU ARE READING
I will not leave you anymore
Romance*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟