چویا*
الان واقعا عصبی و کلافم
این اذیتم میکنه
اینکه بهم لبخند میزنه و نگرانمه اذیتم میکنه
اون فکر میکنه که من به خاطر اون به خودم اسیب زدم؟
من فقط چیزی که رئیس ازم خواسته بود رو انجام دادم
وگرنه احمق نبودم که به خاطر اون و شاگرد احمقش خودمو به خطر بندازم
از نگاه خیره اش بهم کلافه شدم و عصبی بهش نگاه کرد
با دیدن چهره عصبی و کلافم شوکه شد
*چیزی شده؟
_میشه انقدر بهم زل نزنی؟ احساس بدی پیدا میکنم
*اه...متاسفم
حالا چرا نمیره؟
_نمیخوای به ببرینه هم یه سر بزنی؟
*اون روی تخت کناریته
به کنارم نگاه کردم و پرده رو کمی کنار زدم که دیدمش
اه لعنت به این شانس چرا باید اونم توی این اتاق باشه
بدون گفتن هیچ حرفی چشمامو بستم و امیدوار بودم که بره حضورش ازارم میده اما نمیتونم اینو بهش بگم و ازش بخوام که بره همین چند دقیقه پیش هم به خاطر اینکه بهش گفتم حس بدی میگیرم وقتی بهم نگاه میکنه هم انگار کمی ناراحت شد
بیخیالش الان درحال استراحتم حتما کمی بگذره میره*چویا؟
_هوم
*میخوام برم پیش موری سان و قضیه رو بهش بگم و اینکه چند روزی نمیتونی سر کارت باشی اینجا منتظر بمون میام و میبرمت خونت
با شنیدن اسم رئیس سریع چشمامو باز کردم که دیدم بلند شده و میخواد بره
سریع نیم خیز شدم و دستشو گرفتم
_وایسا
نگاه گیجی بهم انداخت
*مشکل چیه؟
سعی کردم خونسرد باشم و دستپاچه نشم
این لعنتی باهوشه و اگه شک کنه دیگه همه چی تمومه
_خودم میرم پیش رئیس
*اما با این وضعیتت...
حرفشو قطع کردم
_گفتم خودم میرم
اهی کشید و نگاه کلافه ای بهم کرد
*باشه ولی خودم میبرمت اونجا
_نمیخوا....
قبل اینکه بتونم حرفمو تموم کنم جلوی دهنمو گرفت*میدونی که بحث دربارش فایده نداره پس بیا تمومش کنیم
این دیگه واقعا رو اعصابه چرا باید دنبال من راه بیوفته؟
خواستم باز مخالفت کنم که صدای باز شدن در توجه هردومون رو جلب کرد
دازای به کسی که اومده بود داخل نگاه بی حوصله ای کرد
ولی من نمیتونستم ببینمش
شاید از اعضای اژانس باشه
*اکوتاگاوا چرا اومدی؟
پس اکوتاگاواس حتما برای دیدن ببرینه اومده
اومد جلوتر که منم تونستم ببینمش
اکو:برای دیدن چویا سان اومدم
چی؟
بهونه بهتر نداشتی اکوتاگاوا؟
حتی منم متوجه نگاه های زیر چشمیت به ببرینه شدم دازای که مثل یه عقابه نمیفهمه؟
دازای لبخندی بهش زد
*که اینطور
این لبخند و نگاه رو میشناسم....
یعنی از همه چی با خبر شده
اه این مشکلو باید خودم حلش کنم و نزارم کسی بویی ببره وگرنه اکوتاگاوا توی دردسر میوفته
باید جلوشو بگیرم تا این احمق انقدری عقلشو از دست نده که بخواد دست به خیانت بزنه
لبخند زدن دازای رو مخم بود این چه واکنش مزخرفیه؟
_هوی خودتو تکون بده منو ببر مافیا
*اما باید استراحت کنی
_وقتی رفتم خونه استراحت میکنم اول باید برم دیدن رئیس اگه میخوای خودم با اکوتاگاوا میرم
*نه نه همراهت میام***
عصبی برگشتمو به دازای که مثل یه جوجه اردک پشت سرم راه افتاده بود و هرجا که میرفتم پشت سرم میومد نگاه کردم
_میخوام برم دفتر رئیس اونجاهم میخوای بیای جوجه اردک؟
لبخندی زد و با لحن مسخره ای گفت
*اره مامان اردکه
_به کی گفتی مامان اردک عوضی؟
کویو:چویا
با شنیدن صدای انه ساما بیخیال خوابوندن یه مشت توی صورت دازای شدم
_انه ساما اینجا چیکار میکنین؟
با نگرانی به طرفم اومد و نگاهی به سرتا پام کرد
کویو:حالت خوب به نظر نمیرسه چویا
_من خوبم انه ساما نگران نباشین
*انه ساما خیلی وقت میشه ندیدمتون
انه ساما نگاهی به دازای کرد
کویو:چرا اینجایی دازای؟
*همونطور که میبینین حال چیبی خوب نبود و ازم خواست که بیارمش اینجا منم در حقش این لطفو کردم
_ها؟!
کی ازت خواست منو بیاری؟؟
تو نبودی که افتاده بودی دنبالم؟
*معلومه که نه چرا باید دنبال یه کوتوله باشم؟ ققط دلم برات سوخت و خواستم بهت لطف کنم
عوضی دو رو!_انه ساما من میرم دیدن رئیس
و نگاه کوتاهی به دازای کردم
_و توی حرومزاده هم میتونی گورتو گم کنی من به دلسوزی یکی مثل تو نیازی ندارم
به طرف دفتر رئیس رفتم و بعد از اجازه وارد دفترش شدم
موری:خوش اومدی چویا کون
جلوتر رفتم و بعد از ادای احترام سرمو کمی بالا اوردم
_کاری که خواستین رو انجام دادم
موری:نتیجش؟
_با اینکه اون ببرینه تا دم مرگ هم پیش رفته بود اما بیشتر از اون نگران حال من بود
موری:هوم پس انگاری نقشه مون داره جواب میده
نگاهی به چهره خستم کرد و ادامه داد
موری:انگاری زیاد حال خوبی نداری برای چند روز برو و استراحت کن و هر وقت بهتر شدی برگرد سر کارت
_ممنون رئیس
قبل از اینکه برم صدام کرد
موری:چویا کون
_بله؟
لبخندی بهم زد
موری:یادت نره زمانی که داری استراحت هم میکنی ماموریتت رو انجام بدی
_چشم***
بعد از ملاقات با رئیس و خداحافظی کردن با انه ساما قصد داشتم دیگه به خونه برم
وقتی رفتم بیرون دازای رو دیدم که منتظر وایساده بود
بی توجه بهش راه افتادم و امیدوار بودم که منو ندیده باشه
اما انگار متوجه بیرون اومدنم شد
*چویا
صدام کرد و به طرفم اومد
*چقدر طولش دادی حالا بیا بریم
_خودم میرم
*قبلا مگه...
حرفشو قطع کردم
_نیازی به دلسوزیت ندارم یه زخم سطحی چیزی نیست که نتونم از پسش بر بیام
*من فقط نگرانتم
اهی کشیدم و بی حوصله جوابشو دادم
_لازم نیست نگرانم باشی من دیگه میرم
خواستم برم که دستمو گرفت و سریع قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم یا چیزی بگم گفت
*ببخشید
_چی؟
این باز چه مرگش شده
به چشمام خیره شدم
*متاسفم اگه باعث شدم ناراحت یا عصبی بشی لطفا بزار همراهت بیاممیخواستم دوباره مخالفت کنم و حتی این بار بزنمش اما با نگاه کردن به چشماش منصرف شدم
_اه باشه فقط رو مخم نرو
لبخند خوشحالی زد
*ممنونم چیبیادامه دارد...
YOU ARE READING
I will not leave you anymore
Romance*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟