چویا*
با چشمای گرد شده به رختخواب ها نگاه کردم
دازای با دیدن واکنشم هول شد
*اه...شرمنده یه خورده نزدیک بهم انداختمشون
پوکر نگاش کردم در واقع یه خورده نبود کاملا رختخواب هامون بهم چسبیده بود
دیگه من خوب رفتار میکنم قرار نیست که تو زود پسر خاله بشیخواست رختخوابش رو کمی دور تر ببره که نزاشتم
به درک یه شب که هزار شب نمیشه من که این همه سال تحملش کردم حالا یه امشبم روش
_نمیخواد کاری بکنی مشکلی ندارم
با تعجب بهم نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
خودشو جم و جور کرد و لبخندی بهم زد
*هیچی فقط....
مکثی کرد که پرسیدم
_فقط؟*ام فقط تازگیا یه خورده عجیب شدی
نیشخندی بهش زدم
_فکر نکن ازت خوشم اومده در واقع مثل قبل حالم ازت بهم میخوره و به زور دارم تحملت میکنم
انتطار داشتم مثل همیشه بگه "چه جالب منم همچین حسی رو نسبت بهت دارم" اما چیزی نگفت و فقط یه لبخند مصنوعی زد
حس میکنم کمی ناراحت شد
این چه مرگش شده تازگیا هرچی بهش میگم یه جوری میشهبیخیال شونه ای بالا انداختم و توی جام دراز کشیدم و خمیازه ای کشیدم
_اهه چقدر خستم
دازایم دراز کشید و به سقف خیره شد فاصله مون زیاد نبود
راستش فکرشو نمیکردم یه روز بخوام کنارش بخوابم
همون چیزی که تو ذهنم بود رو گفت
*فکرشو نمیکردم واقعا راضی شی کنارم بخوابی
_یه جوری میگی انگار اولین باریه که انقدر بهم نزدیکیم یادت رفته هر وقت از فساد استفاده میکردم و تو خنثاش میکردی من بیهوش میشدم بیشتر تو بغل تو بودم و یا تو کولم میکردیروشو ازم برگردوند و پشت بهم خوابید نمیدونم درست دیدم یا توهم زدم ولی انگار یه خورده سرخ شده بود
*اره درسته
با خونسردی ادامه دادم
_تازشم ما هردو پسریم دختر و پسر ۱۸ ساله نیستیم که اولین باره دارن کنار هم میخوابن و به فکر اینن که برای گرم کردن هم لخت تو بغل هم بخوابن
با تموم شدن جمله ام تازه فهمیدم چی گفتم دازای بلند شروع کرد به خندیدن*وای...فکرشم نمیکردم افکار چیبی چان اینجوری باشه
لگدی به کمرش زدم ولی اون به خیال نبود و هنوزم داشت میخندید
_مرگ عوضی چند دفعه باید بگم چیبی صدام نکن؟
درحالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت
*باشه چیبی
چشمامو ریز کردمو و با لحن تهدید آمیزی گفتم
_دازای اگه میخوای نصفه شبی کتک بخوری دوباره تکرارش کندیگه نخندید و چیزی نگفت
یه سکوت بدی بینمون بود خوابم نمیبرد و میدونستم اونم مثل من خوابش نمیبره و بیداره
و همین طور فکرم درگیر اتفاقی بود که واسه ببرینه افتاده بود
باصدای دازای از فکر بیرون اومدم
*ممنون
با تعجب بهش که چشماشو بسته بود نگاه کردم
اروم زمزمه کرد
*ممنون که هستی
چیزی نگفتم بعد از نیم ساعت با نفسای منظمش فهمیدم که خوابش بردهاگه یه روز دازای حقیقت رو بفهمه اون وقت باید چیکار کنم؟
اصلا چرا هردوی ما انقدر تغییر کردیم تا جایی که یادمه ما همیشه درحال دعوا و جر و بحث بودیم اما این چند وقت خیلی خوب باهم کنار اومدیم
انگار که هردو مون به همدیگه آرامش میدیم
نه دازای مثل قبل بیش از حد سربه سرم نمیزاشت و اذیتم میکرد نه من مثل قبل همش ازش عصبی میشدم و تحمل دیدن ریختشو نداشتمدلیل این تغییر ناگهانی رو نمیدونستم
اما هرچی بود اصلا حس خوبی بهش نداشتم
از اینکه واقعا بهش وابسته بشم میترسیدم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم و بیشتر از این فکرمو درگیر نکنم و بخوابم و موفق هم شدم و نفهمیدم کی خوابم بردادامه دارد...
YOU ARE READING
I will not leave you anymore
Romance*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟