part 9

479 72 2
                                    

چویا*

اه چه روز خسته کننده ای بود
وقتی از یکی متنفر باشی اما مجبور باشی باهاش خوب باشی واقعا مزخرفه
به هر حال باید سعی کنم بیشتر بهش نزدیک بشم
بهتره بخوابم تا برای فردا انرژی کافی برای سر و کله زدن با دازای داشته باشم

*

نه نباید عصبی بشم من ارومم البته اگه اون حرومزاده رو مخ بزاره
دازای:چیبی چان چیبی چان چیبی چان
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و یقشو گرفتم و سرش داد زدم
_ای درد عوضی به جای زر مفت زدن بنال ببینم
به جلوم که کارخونه متروکه ای بود اشاره کردم
_دقیقا اینجا چه غلطی میکنیم؟

جواب سوالم رو نداد و کلاهمو از سرم برداشت
_هوی پسش بده
بعد از کلی دعوا و مسخره بازی هاش کلاهم رو ازش گرفتم
_من که دیگه اینجا پیش توی احمق نمیمونم تا وقتمو هدر بدم
دازای شونه ای بالا انداخت
دازای:من که بهت گفته بود لازم نیست همراهم بیای
درسته بهم گفته بود اما بازم دنبالش اومدم فقط میخوام یه جوری بهش نزدیک بشم اما تحمل کردنش واقعا سخته بهتره برم کمی قدم بزنم و آروم که شدم برگردم پیشش

همون طور که قدم میزدم صدای بلندی شنیدم این دیگه چی بود منبع صدا از یه انبار نزدیک همون جا بود با احتیاط به اون سمت رفتم و نگاهی به دور بر انبار کردم یه نفر روی زمین افتاده بود و سعی میکرد بلند بشه با شنیدن صدای قدمام سرشو بالا آورد با دیدنش کمی تعجب کردم اما بعد نیشخندی زدم
_ببین کی اینجاست فکر نمیکردم زنده ببینمت
چیزی نمی گفت و نفس نفس میزد و رنگش پریده بود و خیلی ترسیده بود
به سمتش خیز برداشتم و موهاشو تو مشتم گرفتم و کشیدمشون
_میدونی مافیا چقدر دنبالت بود تا باهات تصویه حساب کنه

چهره اش رو از درد جمع کرد چاقوم رو زیر گلوش گذاشتم
_حرف اخری برای گفتن داری؟
چشماش رو باز کرد و با ناله زمزمه کرد:دازای...
و بعد بیهوش شد داشت میوفتادم روم که هلش دادم و پخش زمین شد
اون چی گفت دازای؟تازه نگاهم لباس هاش افتاد که خونی بود بهش حمله شده؟صبر کن ببینم نکنه دازای دنبال این حرومی بوده؟

دازای*

چرا انقدر دیر کرده حوصلم سر رفته بود دیگه از منتظر موندن خسته شدم اه کلافه ای کشیدم پسره ی احمق اگه پیداش کنم خودم میکشمش با شنیدن صدای چویا که با داد اسمم رو صدا میزد از جا پریدم مگه اون نگفت که میری یهو نگران شدم نکنه مشکلی براش پیش اومده
سریع به بیرون دویدم و با دیدنش نگران به سمتش رفتم
_چیشده حالت خوبه
دستمو گرفت و کشید سمت یه انبار
_چیکار دار...

با دیدن پسری که بی جون کف انبار افتاده بود تعجب کردم و کمی که دقت کردم شناختمش
_جیرو!
به طرفش رفتم و شونه هاش رو گرفتم
_جیرو خوبی؟
برگشتم سمت چویا
_چویا باهاش چیکار کردی
چویا:من کاری نکردم وقتی پیداش کردم اون همین شکلی بود
نگاهم به پهلوش که زخمی شده بود افتاد زخم عمیقی بود
_چویا سریع زنگ بزن به ک.....

قبل اینکه بتونم حرفمو کامل کنم جیرو به دستم چنگ زد بهش نگاه کردم انگار میخواست بهم یه چیزی بگه اما نمیتونست یا صداش انقدر آروم بود که من نمیشنیدم کمی بهش نزدیک تر شدم
جیرو:مراقب...اونا باش...اونا دنبال
نتونست ادامه بده و سرفه ای کرد
_اونا؟درباره چی حرف میزنی اونا دنبال چین
دیگه نتونست حرفی بزنه و بیهوش شد

*

به کونیکیدا که کاملا از چهرش معلوم بود کلی سوال ازم داره نگاه کردم و کلافه از جام بلند شدم
_کونیکیدا کون من میرم کمی هوا بخورم خبری شد بهم بگو
چیزی نگفت و سری تکون داد
حالم از فضای بیمارستان بهم میخورد این فضا برام یادآور خاطرات تلخی بود
با به یادآوردن خاطرات گذشته سرم تیر کشید و سریع از اون جهنم رفتم بیرون
بعد از رسوندن جیرو به بیمارستان اصلا نفهمیدم چویا کجا غیبش زد اما مهم نبود
با زنگ خوردن گوشیم از فکر بیرون اومدم کونیکیدا بود جواب دادم

_چیشد زنده موند
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با کونیکیدا قطع کردم و کلافه به سرمو تو دستام گرفتم
چویا:حالت خوبه؟
نگاهش نکردم
_فکر میکردم رفتی
چویا:تو این وضعیت باید کجا میرفتم ببینم اون جقله حالش خوبه
_مرد خون زیادی از دست داده بود و دیر به بیمارستان رسیده بود
اهی کشید

چویا:چقدر حیف میخواستم خودم اون عوضی رو بکشم
چیزی نگفتم دستشو روی شونم گذاشت
چویا:اما تو مطمئنی که خوبی به نظر زیاد خوب نیستی
_من خوبم فقط از اینکه از دستش دادیم کلافم
چویا:ولی به نظرم این کلافگیت فقط برای مرگ اون نیست

ادامه دارد

I will not leave you anymoreWhere stories live. Discover now