از درد ناله کرد
_ب..س
ضربه بعدی شلاق محکم روی سینه اش خورد که فریاد بلندی کشید
*خفه شو!
لباشو گاز گرفت و بیشتر اشک ریخت
پسر شلاق رو به گوشه ای پرت کرد و سمت الکس رفت و لباسای باقی مونده توی تنش رو پاره کرد
دستشو پایین تر برد و چنگی به باسنش زد
چشماش گرد شدن
با ترس نگاهش کرد
_نه....خواهش می..
اما حرفش با بوسیده شدنش نصفه موند
چشمامشو با عذاب بست و منتظر درد هایی که قرار بود بکشه شد
بالاخره بعد از گذشت یک ساعت عذاب اور که براش مثل چند سال گذشت پسر بیخیالش شد و بدن بی جونش رو به گوشه ای پرت کرد
بلند شد و بدون اهمیت به الکس که غرق در خون بود به سمت در رفت
*این دفعه بهت آسون گرفتم چون باعث شدی بتونم سود خوبی ببرم ولی دفعه بعد که اشتباه بکنی و کسی رو از دست بدی برای همیشه جات اینجاست
از گوشه چشم نگاهی به الکس که از هوش رفته بود کرد
از اون اتاق بیرون رفت و به خدمتکاری که اونجا بود گفت*به دکتر بگید بیاد
(بچه مگه مریضی؟)
خسته شده بود و باید کمی استراحت میکرد
قبل اینکه داخل اتاقش بشه یائو صداش کرد
*قربان
برگشت و به چهره شکسته یائو نگاه کرد
_مشکلی پیش اومده؟
یائو سرشو پایین انداخت
*نباید الکس رو تنبیه میکردید اون کسی نبود که باعث شد یوکی بمیره
اه این دختر رو مخ و علاقه احمقانه اش به اون ابله
_اون نتونست ماموریتش رو انجام بده و اشتباه کرده بود پس باید تنبیه میشد خودتو درگیرش نکن و برو استراحت کن
منتظر جواب یائو نشد و داخل اتاقش شد
واقعا فکر میکرد به خاطر مرگ اون الکس رو تنبیه کرده بود؟
احمقانه بود اون اهمیتی به مرگ بقیه نمیداد فقط اینکه الکس نتونسته بود چویا رو با خودش بیاره تنبیه شده بود اگه اونو داشت میتونست بیشتر دازای رو عذاب بده
نگاهش به قاب عکسی که عکس یه زن زیبا و دوتا بچه بود کشیده شد
با دیدن چهره زن دردی توی قلبش حس کرد و با نفرت به چهره زن خیره شد
دستشو درازه کرد تا قاب عکس رو برداره و بشکونتش اما نتونست
اهی کشید و دستشو انداخت و نگاهشو از چهره زن گرفت
الان وقت اینکارارو نداشت
تلفنش رو برداشت تا تماسی بگیره اما
یهو یادش اومد انقدر عصبی شده بود که فراموش کرد نتيجه ماموریتی که به الکس سپرده بود رو بپرسه
کلافه شقیقه هاش رو ماساژ داد
*لعنتیخواست کسی رو صدا کنه تا بره و الکس رو بیاره اینجا اما منصرف شد با بلایی که اون سرش آورده بود عمرا حتی میتونست راه بره
پس خودش باید میرفت
لعنتی به حواس پرتیش فرستاد و بلند شد
از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق الکس رفت
در اتاقش رو باز کرد که دکتر رو مشغول پانسمان زخمهاش دید
نگاهی به الکس که به هوش اومده بود کرد
اه حتی حالش از اسمش هم بهم میخورد
نگاه سردشو به دکتر دوخت
*برو بیرون
+اما من هنوز....
*بیرون!
با صدای بلند تری گفت
دکتر بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و تنهاشون گذاشت
روی صندلی کنار تخت الکس نشست و خیره شد به الکس میتونست لرزیدنش رو از ترس ببینه
پوزخندی زد
*کاری که بهت سپرده بودم رو انجام دادی؟
تمام امید الکس که به نگران شدنش یا پشیمون شدنش داشت نابود شد
الکس سعی کرد جوابشو بده اما با هر بار سعی کردن برای حرف زدن سوزش بدی توی گلوش حس میکرد
به چشمهای منتظرش نگاه کرد و امیدوار بود اون متوجه بشه
با دیدن نگاه الکس اهی کشید
*باز دوباره لال شدی؟
به هیچ دردی نمیخوری واقعا
(بمولا من میخوام با لگد بیام تو صورتت=|)
نگاهشو ازش گرفت و سعی کرد جلوی ریختن اشکاش رو بگیره
*اه لعنت بهت فقط سرتو تکون بده اگه انجامش دادی
آروم سرشو به نشونه تایید تکون داد
لبخند زد و بلند شد
*آفرین حالا داری به درد میخوری
نگاهی به الکس کرد
*و هر وقت تونستی حرف بزنی سعی کن یائو رو بیشتر برای انتقام گرفتن تحریک کنی به نفع خودته که نزاری بفهمه در واقع مسئول مرگ برادرش تو بودی
با دیدن قطره اشکی که از گوشه چشم الکس چکید لبخندش پر رنگ تر شدچقدر از زجر دادن این پسر لذت میبرد
(همیشه باید یه سادسیمی توی رمان باشه)
از اتاق بیرون رفت و الکس رو توی حس عذاب وجدانی که داشت تنها گذاشت
نمیتونست به هیچ وجه جلوی لبخند زدنش رو بگیره
درست همونطور که خواسته بود
الان اون احمق فکر میکرد هدفش دوست پسر عزیزشه نه خودش
***
دازای*
عصبی مشت محکمی به صورت اکوتاگاوا زدم و داد زدم
_احمق یعنی چی خودش خواست؟
مگه نمیدونستی بدنش در برابر سم مقاوم نیست پس چرا این غلطو کردی؟
خواستم دوباره سمت اکوتاگاوا هجوم ببرم که کونیکیدا و تانیزاکی جلومو گرفتن
اکوتاگاوا سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت و این بیشتر عصبیم میکرد
_برو دعا کن که به هوش بیاد اگه بلایی سرش بیاد زنده ات نمیزارم
کونیکیدا و تانیزاکی رو کنار زدم و به سمت درمانگاه رفتم
عذاب وجدان داشتم من ازش خواسته بودم خودشو تو خطر بندازه و باعث شدم این اتفاق براش بیوفته
خیلی احمقم با اینکه میدونستم هدفشون چویاست بازم به خاطر خودخواهیم تو خطر انداختمش
به یوسانو سان که مشغول بود نگاه کردم
_ام یوسانو سان
با شنیدن صدام با تعجب نگام کرد
یوسانو:اه چطور متوجه اومدنت نشدم
لبخند کم رنگی زدم
_حالشون چطوره؟
بلند شد و به طرفم اومدیوسانو:با کمک دوستت الان وضعیت اتسوشی مثل قبله و حالش خوبه اما هنوز بی هوشه
_چویا چی؟
لبخندی بهم زد و دستشو روی شونم گذاشت
یوسانو:چند دقیقه ای میشه که به هوش اومده میخواستم بیام بهت خبر بدم که خودت اومدی برو ببینش موقعی که به هوش اومد تو رو صدا میکرد
(اوه مای هارت)
_ممنون
سریع گفتم و به سمت اتاقی که چویا و اتسوشی توش بودن رفتم
درو آروم باز کردم و داخل اتاق شدم
*هی دکتر پس کی قراره اون احمق بیاد اینجا؟
لبخند زدم
به خاطر پرده ای که کنار تخت بود منو ندیده بود
_من اینجام
پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم
صورتش کمی رنگ پریده بود
*اه اومدی؟
اون بچه چیشد پادزهر رو بهش دادین؟
صندلی ای رو کشیدم و کنار تختش گذاشتم و نشستم
_با کمک تو هم پادزهر رو گرفتیم هم یه مدارکی رو که اطلاعات کافی بهمون میده
هومی گفت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد
_خوشحالم که حالت خوبه
دستمو دراز کردم تا سرشو نوازش کنم که نگاهم کرد و باعث شد تردید کنم
تردید رو کنار گذاشتم و موهاشو نوازش کردم
_چرا اونکارو کردی؟
مخالفتی نکرد و خودشو زد به اون راه
*کدوم کار؟
نفس عمیقی کشیدم
_واقعا که خیلی احمقی
دستمو پس زد
*هی کی میتونم از اینجا برم؟
فهمیدم که نمیخواد جواب سوالم رو بده و حرف کشیدن از چویا یه کار غیر ممکن بود پس بیخیال شدم شاید بعدن بتونم از زیر زبونش بکشم بیرون
_هر وقت یوسانو سان تایید کرد که حالت بهتره میبرمت خونت
*نیازی نیست حالم خوبه و میخوام برم مافیا
خواست بلند شه اما انگار زخمش درد گرفت
دستشو روی جای زخمش گذاشت و اخم کرد
نگران نگاش کردم
_عه نباید حرکت کنی فعلابهش کمک کردم دراز بکشه
_نگران موری سان نباش خودم میرم پیشش و براش وضعیتت رو میگم مطمئنم انقدر براش مهم هستی که چند روز بهت مرخصی بده
خواست اعتراض کنه که سریع گفتم
_همین که گفتم دیگه هیچی نگو
با حرص روشو ازم گرفت
*باشه هر غلطی دلت میخواد بکن
چند دقیقه گذشت و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم تا اینکه من سکوت رو شکستم
_دیگه اینکارو نکن چویا
سوالی نگام کرد
دستشو گرفتم و جدی به چشمهاش خیره شدم
_دیگه به خودت اسیب نزنادامه دارد.....
بیخیال دونستن اسم اون کسی که نقشه داره برای دازای بشید هنوز وقتش نی هویتش رو لو بدم و دیه نمد چرت شده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد•-•
KAMU SEDANG MEMBACA
I will not leave you anymore
Romansa*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟