چویا پوزخندی به اکوتاگاوا که جلوش زانو زده بود زد
_فکر کردی میتونی منو شکست بدی؟
تو خیلی ضعیفی در برابر من بچهاکوتاگاوا سرشو بالا آورد و با خشم نگاش کرد
عذاب وجدان داشت اون خیانت کرده بود و مخصوصا و میخواست کسی رو بکشه که دازای بهش علاقه داشت
از علاقه استادش به چویا خبر داشت اما....
همه اینا برای اتسوشی بود
پس براش مهم نبود بعد اعدام بشه یا به دست دازای کشته بشه
فقط باید کاری که ازش خواسته بودن رو میکرد و بعد اتسوشی نجات پیدا میکرد
چویا بهش نزدیک تر شد
نیشخندی زد فرصت خوبی بود
همه فکر میکنن چویا هیچ ضعفی نداره اما اون در برابر سم زیاد نمیتونه مقاومت کنهچاقوی کوچیکی که آغشته به سمی بود که باعث فلجی بدن میشد رو طوری که چویا متوجهش نشه تو دستش فشرد
چهره دازای جلوی چشماش نقش بستن
چشماشو بست
این تنها راه بود
چویا با چشمهای تاریکش نگاهی بهش کرد_قبل از مردنت حرفی داری؟
چشماشو باز کرد
*متاسفم دازای سان
چویا به جز اسم دازای چیز دیگه ای نشنید
اما همین یه کلمه کافی بود تا استرس و نگرانی تموم وجودشو بگیره
با خودش فکر کرد
نکنه.....بلایی سر دازای اومده باشه؟
با عصبانیت یقه اکوتاگاوا رو چنگ زد و داد_چه غلطی باهاش....
اما قبل اینکه بتونه جمله اش رو کامل کنه احساس سوزشی رو توی شکمش حس کرد
دستش شل شد و یقه اکوتاگاوا رو ول کرد
اکوتاگاوا بدون معطلی لگدی به سینه چویا زد و چویا به خاطر اون سم که وارد بدنش شده بود نتونست از خودش دفاع کنه و روی زمین افتاد
اون چاقوی لعنتی رو از شکمش بیرون کشید و از درد هیسی کشید
این صحنه ها براش آشنا بودن
دقیقا مثل زمانی بود که گوسفندا بهش خیانت کردن
درسته اون موقع تونست با کمک دازای زنده بمونه اما الان نه دازایی بود که کمکش کنه و همینطور اکوتاگاوا یه فرد موهبت دار قوی بود و مطمئن بود با این وضعیت نمیتونه از خودش در برابر اون دفاع کنه
با دستش خونه گوشه لبش رو پاک کرد و به اکوتاگاوا که بهش خیره بود نگاه کرد
دیدش تار شده بود و نمیتونست اونو درست ببینه_چرا....اینکارو...میکنی اکوتاگاوا؟
اکوتاگاوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد تردید رو کنار بزاره قدمی جلوتر رفت
*چویا سان شما نمیتونید عشق رو درک کنید
چویا سعی کرد بلند شه اما بدنش در برابر سم نمیتونست مقاوم باشه لعنتی به بدنش فرستاد
_عشق؟ پس به...خاطر اون پسره؟
خنده بی جونی کرد
_میدونستم یه چیزی بین تو و اون تغییر کرده اما فکرشو نمیکردم اینطور باشه
اکوتاگاوا تو سکوت بهش گوش میداد و جوابی نمیداد
_من..چه ربطی به این ماجرا داشتم؟
چی باعث شد که تو بخوای خیانت کنی و قصد کشتنم رو داشته باشی؟اکوتاگاوا سرشو بالا آورد
حالا چویا میتونست چشماشو که توشون اشک پر شده بود رو ببینه*متاسفم
اکوتاگاوا زمزمه کرد
و چویا قبل از اینکه بتونه چیزی بگه با ضربه ی محکمی که اکوتاگاوا به جای حساس گردنش زد یهو همه چی جلوی چشماش سیاه شد.....
یعنی این بود پایان زندگیش؟***
الکس بعد از تماشای مبارزه سخت اون دونفر و بیهوش شدن چویا منتظر دستور شد
الی:رئیس اون کارشو انجام داد بهش بگم اونو بکشه یا فعلا زنده بمونه؟
کمی بعد صدای جدی و خونسردش توی گوشش پیچید
×نه نظرم عوض شد زنده نگهش دارید میخوام کمی باهاش بازی کنم
اخمی کرد و چشمی گفت
صدای خنده اش توی گوشش پیچید×البته الکسی من بیشتر با بازی کردن با تو لذت میبرم
پوزخندی زد و ارتباطش رو قطع کرد و نگاهشو به اکوتاگاوا دوخت
بی میل بود به انجام این کار ولی مجبور بود از دستورات رئیسش پیروی کنه
نفس عمیقی کشید و ماسکشو زد و از جاش به پایین پرید که توجه اکوتاگاوا بهش جلب شدالی:واو کارت فوق العاده بود پسر
به سمت چویا قدم برداشت که اکوتاگاوا جلوشو گرفت و غرید
*پادزهر رو رد کن بیاد
اهی کشید و بشکنی زد که یه دختر و پسر به سرعت به کنارش اومدن
مایک:یائو پادزهر رو بهش بده
همون دختر که قبلا باهاش درگیر شده بود بهش نزدیک شد و شیشه ای رو به سمتش پرت کرد که گرفتش
اکوتاگاوا لبخند کوچیکی زد و یهو تعظیم کرد
الکس تعجب کردالی:لازم به این کا.....
قبل اینکه حرفشو تموم کنه صدای دست زدن شخصی اونو از جا پروند
دازای:اویا اویا واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم اکوتاگاوا تو باید تبدیل به یه ستاره میشدی
با شنیدن اون صدا هر سه نفر سر جاشون خشکشون زد
اون صدا برای هر سه شون آشنا بود و خوب همه شون میدونستند اون صدا تنها متعلق به "دازای اوساموئه"ادامه دارد...
بلی.....
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین🥲❤
ESTÁS LEYENDO
I will not leave you anymore
Romance*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟