دازای*
دوباره به اکوتاگاوا زنگ زدم
هر چقدر بوق خورد جواب نداد کلافه قطع کردم چه غلطی داره میکنه پس این پسر؟
به درمانگاه آژانس رفتم تا سری به اتسوشی بزنم درو باز کردم که با کونیکیدا و کیوکا و یوسانو سان روبه رو شدم
کیوکا نگران و عصبی به اتاقی اتسوشی خیره بود
متوجه نگاه های عجیب کونیکیدا و یوسانو سان بهم شدم
_چرا اینطوری نگام میکنین؟
کونیکیدا به اتاقی که اتسوشی داخل بود اشاره کرد
کونیکیدا:اون این جاست
سوالی بهش نگاه کردم
کی تو اون اتاقه؟
کونیکیدا:اکوتاگاوا اون پیش اتسوشیهشوکه شدم اکوتاگاوا پیش اتسوشی چه غلطی میکنه سریع به سمت اتاقی که اتسوشی اونجا بود رفتم و درو باز کردم
روی صندلی کنار تخت اتسوشی نشسته بود و بهش زل زده بود
برگشتم و نگاهی به اونا کردم و اشاره کردم که مشکلی نیست و آروم باشن
درو آروم بستم و به سمتش رفتم
_چرا جواب تلفنام رو نمیدادی؟
با شنیدن صدام نگاهشو از اتسوشی گرفت و بلند شد
اکو:متاسفم یه مشکلی برام پیش اومده بود
نگاهی به چهره اش کردم داغون به نظر میومد
معلوم بود که خیلی کلافه اس
اما اون چرا اومده به دیدن اتسوشی؟
بیخیال کنجکاوی شدم
اکو:چویا سان ازم خواستن که امروز من به جاشون بهتون کمک کنمبا لحن سردی جوابشو دادم
_دقیقا برای همین بهت زنگ میزدم که بگم لازم نیست بیای
اکو:اما...
حرفشو قطع کردم
_گفتم که نیازی به کمکت ندارم میتونی بری
و بعد به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم و اکوتاگاوا هم پشت سرم اومد و هردو از درمانگاه بیرون رفتیم
تنها چند قدم ازش دور شده بودم که صدام کرد
اکو:دازای سان
هوفی کشیدم و برگشتم سمتش
_بله؟
نگاهشو ازم گرفت و به جای نامشخصی دوخت
اکو:من باید باهاتون حرف بزنم
بی حوصله جوابشو دادم
_درباره چی اتسوشی؟
میدونم تو فقط کمکش کردی این وضعیت اون ربطی به تو نداره منم ازت تشکر....
نزاشت جمله مو کامل کنم
اکو:نه درباره ببرینه نیست درباره چویا سانه
با شنیدن اسم چویا شوکه شدم
چویا مگه چه اتفاقی براش افتاده؟
به چشمای جدی اکوتاگاوا نگاه کردم
تو یه لحظه نگرانی تموم وجودمو گرفت
_ادامه بدهچویا*
کلاهمو برداشتم و به نشانه احترام کمی خم شدم
_باهام کاری داشتین رئیس؟
موری:چویا کون ماموریتت چطور پیش میره؟
_خوب خوبه من الان بیشتر از هرکسی بهش نزدیکم و اون بهم اعتماد...
قبل اینکه بتونم حرفمو کامل کنم گفت
موری:در این باره مطمئنی؟
_ببخشید؟
موری:مطمئنی بهت اعتماد داره؟
اهی کشید
موری:دازای کون خیلی باهوشه به این سادگی به کسی اعتماد نمیکنه
_اما اون بهم کاملا اعتماد داره
لبخندی زد
موری:واقعا اینطور فکر میکنی؟
چقدر از ماموریت هایی که داشته برات میگه؟
چی تونستی از زندگیش بفهمی؟جوابی بهش ندادم تو مدتی که کنار دازای بودم نتونستم زیاد باهاش درباره این چیزا حرف بزنم به جز
موری:چیشد چویا کون چه جوابی داری؟
_اون....درباره مادرش باهام حرف زده
با تعجب نگاهی بهم انداخت
موری:مادرش؟
_اون بهم گفت که چطوری مادرش مرده
میدونم من باید اطلاعات به درد بخوری ازش میگرفتم ولی یه گروه به ببرینه حمله کردن و دازای خیلی مشغوله پس وقت زیادی برای حرف زدن باهاش ندارم
رئیس چند دقیقه ساکت بود تا اینکه سکوتو شکست و گفت
موری:وقتی کنارشی اون چه رفتاری باهات داره؟
کمی از این سوال جا خوردم_ام عجیب غریب باهام رفتار میکنه بعضی مواقع انگار دستپاچه میشه
سرشو تکون داد و لبخندش پر رنگ تر شد
موری:خیلی خوب دیگه میتونی بری
شونه ای بالا انداختم
قبل اینکه برم گفت
موری:چویا کون
برگشتم و بهش نگاه کردم
با همون لبخند بهم خیره بود
موری:داری کارتو خوب انجام میدی***
+مشکلی پیش اومده چویا؟
خسته به انه ساما (کویو) نگاه کردم
_نه مشکلی پیش نیومده فقط احساس خستگی میکنم
+بهتره کمی استراحت کنی داری زیاد کار میکنی
لبخند زدم
_نگران نباشید من خیلی زیاد هم کار نمیکنم
و یه لیوان آب برداشتم و کمی آب خوردم
لبخندی بهم زد
+ولی سر و کله زدن با دازای برای تو از هر کار دیگه ای سخت تره
با شنیدن این حرف آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردم
+چویا چیشد خوبی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم
وقتی سرفه ام بند اومد با تعجب بهش نگاه کردم
_شما هم خبر دارین؟+درسته خبر دارم و هم اینکه
اهی کشید و ادامه داد
+واقعا با این کار هم مخالف بودم
_برای چی؟
نگران بودین من نتونم به خوبی کارمو انجام بدم؟
نگاه عمیقی بهم کرد
+چویا تو نمیترسی دازای حقیقت رو بفهمه؟
جوابی ندادم که ادامه داد
+دازای همیشه ظاهر قوی ای داشت اما در واقع اون خیلی آسیب پذیره اگه واقعا برای اون یه فرد مهم بشی اگه بفهمه بهش دروغ گفتی یه ضربه بزرگ بهش زده میشه
من با این کار مخالف بودم چون نگران هردوی شما بودم
تو تا ابد نمیتونی براش نقش یه دوست رو بازی کنی و گولش بزنی اون خیلی باهوشه و دیر یا زود بالاخره حقیقت رو میفهمه
درست بود
حق با انه ساما بود امامن چاره ی دیگه ای نداشتم این دستور رئیس بود نمیتونستم سرپیچی کنم
وقتی سکوتمو دید بدون هیچ حرفی بلند شد و قبل اینکه بره گفت
+بهتره مواظب باشی کاری نکنی که در آینده بابتش پشیمون بشی بهتره سعی کنی فاصله ات رو باهاش حفظ کنی نباید بزاری وابسته ات شه
و بعد رفت و منو تو افکار خودم تنها گذاشت
نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم
اگه دازای بفهمه که تمام این مدت براش نقش بازی میکردم چی واکنشی نشون میده؟
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم
دازای بود
جوابشو ندادم
حق با انه ساما بود باید کمی فاصله مو باهاش حفظ کنم اینطوری برای هردومون بهتره
با دوباره شنیدن صدای گوشیم کلافه برش داشتم یه پیامک از طرف دازای بود"چویا باید ببینمت باید درباره موضوع مهمی صحبت کنیم"
چه موضوع مهمی؟
بهتره ببینمش
براش نوشتم"باشه تو بار لوپین همو میبینیم"
دیگه جوابی نداد
بلند شدم خودمم نمیدونستم چرا اون بار رو انتخاب کرده بودمادامه دارد...
أنت تقرأ
I will not leave you anymore
عاطفية*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟