Brother

419 139 611
                                    

هلو ملت :)
حرف خاصی ندارم ...
بخونین و ستاره را انگشت کنین ...
ماچ و بوس فراوان
.
.
.
ساعت حدودا 9 شب بود

هری و لیام سمت عمارت میرفتن و هیجان ملاقات با مایکل جوردن هنوز تو وجودشون بود

لیام بعد از خارج شدن از رستوران اصلا حرف نزد و فقط با لخند از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه میکرد

هری : چی شده لی ... دیگه جیغ نمیزنی

لیام سرش رو از شیشه فاصله داد و به هری نگاه کرد

 لیام : داشتم فکر میکردم تو میتونی ازین بهترم باشی ؟

هری خندید و توی حیاط اون عمارت پارک کرد .. دوتایی پیاده شدن و سمت در ورودی رفتن , خدمتکار در رو براشون باز کرد

انه روی صندلی چرمی قهوه ای نشسته بود لیوان دمنوش تو دستش بود و کتاب میخوند

کسی نفهمید ولی هم لیام هم هری حوس دمنوش های مادرشون رو کرده بودن

انه با دیدن پسراش از جاش بلند شد و کتابش رو بست

انه : هی بویز ... خوش اومدین ... فکر میکردم زود تر بیاین

هری بعد از بغل کردن مادرش روی صندلی کنار لیام نشست

هری : راستش برای لیام سوپرایز داشتم ... اول به اون رسیدیم بعد اومدیم اینجا ... ب بابا خبر داده بودم

انه ابروهاش تو هم رفت و لیام این رو فهمید

لیام : اوه .. انه حدس بزن سوپرایزش چی بود ! ما با مایکل جوردن قرار خصوصی داشتیم !

با ذوق گفت و مثل پسر بچه ها دستاشو برد بالا

چشم های انه برق زد و کلی خاطره رو تو ذهنش مرور کرد , جوری که لیام پوستر هایی که عکس اون ورزشکار روش بودن رو به دیوار اتاقش زده بود و همیشه اسمش توی خونه شنیده میشد ...

انه : واو هری ... تو اون رو به ارزوش رسوندی ! ... دوا کو ؟

هری خندید و با دستش موهای لیام رو بهم ریخت

هری : دوا و تیلور از ما یکم عقب موندن , یکی دو جا توی مسیر برای بوتیک ها وایستادن ... الان میرسن  

خدمتکار از طبقه ی بالا سمتشون اومد

+ اقا توی کتابخونه منتظرتون هستن

لیام و هری از جاشون بلند شدن و از پله ها بالا رفتن ... بعد از در زدن وارد شدن

ادوارد پشت میز بزرگ و قهوه ایش نشست بود و پیپ گوشه ی لبش بود

توی اون کتابخونه بوی قهوه و کتاب با هم مخلوط بود و پسرا از حس خوبش سرگیجه گرفتن

این حس خوب همیشه وقتی وارد اون کتابخونه میشدن باهاشون بود و امروز , بعد مدت ها دوباره تجربش میکردن

Strangers[On Hold]Where stories live. Discover now