●هایییی ... گلدن امددددد
*کاور عرررررر T_T
برین بخونین اخر پارت حرف میزنم
ماچ و بوس فراوان
.
.
.صدای تیک قهوه ساز به گوشش رسید و باعث شد افکارش بهم بریزن
فنجون هارو پر از قهوه کرد و سمت دفتر اصلی شرکت حرکت کرد
+ خانم ... میگفتین من براتون درست کنم !
تیلور : نه ممنون , دیگه درست کردم ...
با لبخند به اون دختر گفت و وارد اتاق شد . قهوه ی دوا رو جلوش گزاشت و روی قسمت خالی میزش نشست
تیلور همیشه عادت داشت روی میز بشینه , چه وقتی مدرسه میرفتن , چه زمانی که تو شرکت و توی خونه بود ...
دوا سرش رو از لپتاپ بیرون اورد و فنجونش رو برداشت
دوا : اوه چه داغه , دستت درد نکنه ... تی یه نگاه به این بنداز
تیلور همونطور که فنجونش تو دستش بود سمت صفحه ی مانیتور خم شد
دوا یه سویشرت شلوار مردونه زرشکی طراحی کرده بود که یه طرح اژدهای نارنجی روی ساق هاش کار شده بود و اون رو با یه تیشرت ساده سفید و کتونی به همون رنگ ست کرده بود
تیلور چشماش روی طرح شلوار ریز شد و از قهوش نوشید
تیلور : هوم ... به دلم نمیشینه . اژدها ایده خوبی نبود , شیر یا ببر و پلنگ باشه بهتره ... و درضمن برا تیشرتشم باید فکر کنی ... خیلی الکی سادس , کتونی هاشم باید ساقدار باشه ... اصن اینو برام ایمیل کن دستی به روش بکشم
دوا سری تکون داد و طرح های دیگه رو بهش نشون داد
ولی تیلور به طرز واضحی بی حوصله بود و برای همه طرح های دوا ایراد میگرفت
دوا کش دور دستاش رو دراورد و موهاش رو بالای سرش جمع کرد , اون اصلا عادت نداشت تیلور رو ساکت ببینه
دوا : ببینم تی ... ب چی فکر میکنی ؟
تیلور از میز پایین پرید و سمت یکی از صندلیا رفت
تیلور : راستش , میگم کاش اون شب تو کلاب دعوا نمیکردیم ... بعد برامون حرف در میارن . داشتم فکر میکردم چطوری خیلی نا محسوس و غیر مستقیم بریم معذرت خواهی کنیم که تابلو هم نباشیم !
دوا چشماش رو براش چرخوند و حواسش رو به لپتاپ داد
دوا : برو بابا دیگه چی ؟ من همچین کاری نمیکنم ... تو میخوای بری خودت رو کوچیک کنی , برو !
تیلور یک دفعه از جاش بلند و از اتاق بیرون رفت
وارد اتاق خودش شد , کیف و کتش رو برداشت و از شرکت خارج شد
درسته منظور دوا دقیقا اون چیزی که به زبون اورده بود ، نبود ... ولی تیلور این رو به عنوان اجازه در نظر گرفت
YOU ARE READING
Strangers[On Hold]
Fanfictionخلاصه : 4 تا جوون موفق توی عرصه ی مد ... وقتی پاشون به کلاب استرینجرز باز میشه و اتفاق های جدید تو زندگیشون میوفته, ادم های جدیدی وارد زندگیشون میشن ... چی میشه اگه روند زندگی هاشون عوض بشه؟! پن: اولین بوک بنده. As you wanna know... Couples: Larry...