Argument

471 130 649
                                    

هلو ملتتتتت
چطورین ؟ اولین روز پاییزی تون چطور شروع شد ؟
امیدوارم پاییز قشنگی داشته باشین
پایین حرف میزنم ، بخونین ، ووت یادتون نره ! و این که کلی ماچ و بوس فراوان بهتون :)
.
.
.

فویل اسنک کالباسش رو مچاله کرد و توی جیبش فرو کرد

جیب نایل فرقی با سطل اشغال بوفه نداشت ...

الکی کتاب شعر زیر دستش رو ورق میزد و به در و دیوار نگاه میکرد

نایل : پیس ... لوحه

لویی توی متن کتاب شنا میکرد , ولی درست تا وقتی که نایل هم تو تمرکزش شیرجه نزده بود !

لویی : هوم؟

صندلی چوبی رو سمت لویی کشید و صدای قیژ بدی توی کتابخونه پخش شد , طوری که همه با نگاهشون سمتش اتیش پرتاب کردن

لویی : هیسسس ... خفه شو نایلر چیکار میکنی ؟

لویی از لای دندوناش زمزمه کرد و دستش رو روی چشماش فشار داد و نایل هم با پچ پچ جوابش رو داد

نایل : حوصلم !

لویی : به من چه؟ ... برو بیرون

نایل چشماشو چرخوند

نایل : نمیخوام .

لویی : پس دهنت رو ببند

این رو گفت و روی کتابش خیمه زد

چرا اینقد فضای کتابخونه کسل کننده بود ؟ همه ساکتن و کسی با کسی حرف نمیزنه ... اینجا همه ترجیح میدن با کتاب انتخابی شون حرف بزنن تا دوستشون , درست مثل لویی !

گلوله فویل توی جیبش رو دراورد و سمت دوستش نشونه گرف و پرتاب !

اریانا : اخخخ ... چته عوضی؟

نایل رو میز خم شد تا به اریانا که رو به روش نشسته بود نزدیک تر بشه

نایل : بابا پاشو بریم دیگه حوصلم سر رفت اه ... الان زنگ میخوره

اریانا انگشت اشارش رو روی بینیش گزاشت و نایل رو خفه کرد

اون پسر دیگه واقعا تحمل یک ثانیه نشستن توی اون محیط مزخرف و ساکت رو نداشت

کتاب لویی رو از زیر دستش کشید و سمت اخر میز حل داد

لویی که نمیفهمید ک چه عکس العملی باید به این حرکت نشون بده منتظر نایل بود تا ببینه حرکت بعدیش چیه

درست همین موقع دست لویی رو دنبال خودش کشید و از بین صندلیا به در کتابخونه رسید

لویی رو پرت کرد بیرون و در رو پشتش بست

لویی : چیکار میکنی دیکهد ! چرا ییهو برقت گرفت ؟

نایل به روی خودش نیاورد و تو راهرو سمت حیاط دویید , با رسیدن به حیاط دستاشو به دوطرف باز کرد و داد زد

Strangers[On Hold]Where stories live. Discover now