Guest

399 126 838
                                    

●این هم از قولم به شما ...
۲۸ سپتامبر مبارکمون باشه :)
چیز زیادی ندارم که بگم ، فقط اینکه بخونین و ووت بدین ...
.
.
.
هری صبح زود بزور از خواب بیدارش کرد و وقتی تیلور متوجه شد هری از دیشب مهمونش بوده به شکل واضحی رنگش پرید

نه هری حرفی میزد نه تیلور

توی سکوت سمت فرودگاه رانندگی میکردن تا به استقبال بیلی برن

درسته باهم حرف نمیزدن و جو سنگین بود , ولی هر دوتاشون برای دیدن بیلی هیجان زده بودن

خانواده تیلور توی لس انجلس بودن و بیلی هم باهاشون زندگی میکرد ... البته تا قبل از اینکه با خانوادش دعوا بگیره ...

حدود 3 سال از اخرین دیدار هری با بیلی میگذشت و واقعا دلش برای اون دختر بلوند شیطون تنگ شده بود ... بیلی همیشه بازیگوشی های خودش رو داشت , یا از در و دیوارد بالا میرفت یا از درخت اویزون میشد ... اون حتی از پسرا هم بدتر بود

حتی با این که قبلا هری از لیام شیطون تر بود باز هم فکر میکرد بیلی 10 , 15 لول ازش فرا تر بود !

از ماشین پیاده و وارد سالن شدن ... از استرس و هیجان مدام راه میرفتن , و خب خیلی مسخره بود!

چون هر دوتاشون عادت داشتن تو همچین موقعیت هایی زمین رو متر کنن ...

بعد از چند دقیقه یه دختر با موهای نقره ای و چشمای سبز ابیش توی لباس کاملا اور سایزش و کلی اکسسوری و زنجیر های گنده , دست به جیب سمتشون میومد و با چشماش دنبال خواهرش میگشت

تیلور زود تر دیدش و توجه بیلی و هری رو به خودش جلب کرد

تیلور : بیلی !

بلند گفت و سمتش دویید , هری هم با قدم های بزرگ سمتشون میرفت

بیلی : چطوری اولد شت ؟

تیلور : خفه شو یانگ شت ! دلم برات تنگ شده بود 

تیلور همونطور که بیلی رو توی بغلش فشار میداد گفت و هری هم میدونست اون ها همدیگه رو این شکلی صدا میزنن ...

چشمای هری با دیدن اون دو تا خواهر دوستداشتنی برق میزد و چال لپش رو ازادانه تو معرض دید همه گذاشته بود

اون واقعا دلش برای کنار هم دیدن بیلی و تیلور تنگ شده بود

هری : تیییییی بسه دیگه منم میخوام ببینمش

با صدای بلند گله کرد و دست هاش رو سمت بیلی باز کرد

بیلی پرید تو بغل اون پسر و مثل پنگوعن توی بغلش این پا اون پا کرد , و البته که هری تو حرکت کردن باهاش همراهی میکرد

بیلی : هریییییی ... شت هنوزم خیلی درازی اه !

هر 3 تا خندیدن و هری لپ بیلی رو کشید

Strangers[On Hold]Where stories live. Discover now