-کمککک...یکی کمکم کنههه....
&:آیگوووو...خوشگلم اینجا قرار نیست کسی صداتو بشنوه...
وقتی پشتم به یه بن بست خورد تو خودم جمع شدم که از فاصله سه قدمی نشست و چهار دست و پا اومد سمتم و دو سه بار گردنش رو به چپ و راست چرخوند که صدای شکستن قلنج گردنش شنیده شد...
دیگه فاصله ای بینمون نمونده بود که صورتش دقیقا مقابل صورتم قرار گرفت و لبخند ترسناکی زد.....
حس ترس و وحشت داشت ذره ذره وجودم رو می لرزوند و بدون اینکه پلک بزنم همینطوری اشک می ریختم....خدایا...نجاتم بده...من چه گناهی کردم...
سر و صداهای خفیفی از پشت سرم می اومد...
&:آره خوشگلم بیشتر بترس...وقتی می ترسی خوش مزه تر می شی...
دستش رو بالا آورد و با دستش یه دسته از موهامو فرستاد پشت گوشم...
&:الان آماده سروی...
دهنش رو باز کرد که سریع چشمامو بستم....
-یکی کمکممم کنههه....
صدای جیغ های گوش خراش و متوالی رو داشتم می شنیدم...صداس سوختن و جیلیز و ویلیز می یومد...
%:بلند شو...این سوک بلند شو....
بازوم توسط کسی محکم گرفته شد و به سمت بالا کشیده شدم و منو دنبال خودش کشوند...
از در عمارت که رفتیم داخل هوسوک سریع در رو بست و دستای منو ول کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن...
هوسوک:ساعت 2 نصفه شب تنهایی اون بیرون داشتی چیکار می کردی...ها؟؟؟مگه نمی دونی از ساعت 12 که زنگ پایتخت به صدا درمیاد اون بیرون چقدر خطرناک میشه...
پاهامو به زور تا کاناپه کناریم کشیدم و خودم رو انداختم روش...لال شده بودم... و به میز رو بروم خیره شده بودم...
سه یونگ:نصفه شبی چه خبره منو از عشقم جدا کردین....(به هوسوک نگاه کرد)...این چشه...
هوسوک:آناستازیا....
سه یونگ:فاک...تو چی گفتی؟
شوگا:چی شده؟
صداهای متوالی قدم های چند نفر روی پله ها شنیده شد...
داشتن با هم حرف می زدن ولی من هیچی نمی شنیدم...هیچی...فقط مثل روانی ها به یه نقطه خیره شده بودم...
جین:به راحتی از ذهنش پاک نمیشه...
جیمین:برید مین ها رو بیارید...
تهیونگ:من یکی که حاضرم دختره بمیره ولی نرم مین ها رو بیدار کنم...
سه یونگ:لعنت بهت جونگ کوک...کی بهت گفت همچین کسیو تبدیل کنی بندازی ور دل ما...
هوسوک:مراقب حرف زدنت باش...اون شنید...
در با شدت زیادی باز شد و قامت جونگ کوک در چهار چوب در نمایان شد...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...