بعد از رفتن به سالن اصلی و پذیرایی مفصلی که شد همگی در حال بحث بودن...یونگی انگار که نه چیزی شده و نه کسی چیزی شنیده و دیده مثل قبل پای میز نشسته بود و گه گاهی یه چیزی می پروند...
تو این مدت فهمیده بودم سونگهون و ریوجین،مین ها و جین،جانی و دامی،یه جی و فیلیکس و نیگ نیگ و هیونجین و ای یو و هوسوک پارتنر هم بودن و بقیه هم که طبق معمول انگار شرکت نمی کردن...انگار فقط یه رقص و سنت ساده بود و هر پارتنر از هر مقامی و درجه ای باشه زیاد اهمیت نداشت و مهم اجرای رسم بود...طبیعتا بین ما هم غیر من و جونگ کوک که جفت اجباری هم بودیم زوج دیگه ای نبود...یا دست کم من نمی دونم شاید...و برام جای تعجب بود که چرا کای نیومده بود...عا...خب شاید باید به پارتنر هم درجه خودش برقصه...
همگی مشغول بحث بودن...
فیلیکس:به نظرتون عجیب نیست یونجون بدون پارتنر باشه؟اون همیشه تو این رسم بود..
یونجون دستش به فکش زد:اوه پسر تو خیلی ریز بینی...منتظرم بیاد...می دونی که ماها اجازه نداریم پارتنرمون یکی از شماها باشه و باید خودمونی باشه...وگرنه دختر که واسه رقصیدن زیاده...
یه تمام دخترای حاضر نگاهی کرد و روی من موند و بعد مدتی نگاهش برداشت...
دامی با لیوانش ور رفت:اینکه دختر زیاده یه حقیقته...ولی اینکه هیچ کدوم بهت پا نمی دن یه حقیقت دیگست...
همه از خنده داشتن می مردن که یونجون عصبی شد:چه پا بدن چه ندن اکثرشون لیاقت اینو ندارن من پارتنرشون باشم...مثالش خود تو...به درد نمی خوری..
دامی:اوک...علاقه ای هم به همیار شدن با تو ندارم...
جیمین:پارتنرنت سویونگه نه؟
یونجون:غیر اون تو این جمع پری می بینی؟
جیمین به یونجون نگاه کرد:رسم مزخرفیه...
یونجون:کسیم ازت درمورد چطوری بودنش نظر نخواست.
جیمین بعد از اون چیزی نگفت و نگاهش بهش دوخت...
سکوت کوتاه مدتی حکمفرما شد که هیونجین سکوت شکست:این سوک تو...هدایت کننده(پارتنر)داری؟
کمی دستپاچه شدم:عا...خب من...
راستش نمی دونم گفتنش درسته یا نه.باید می گفتم قراره کای پارتنر باشه؟
*:پارتنرش منم...
با شنیدن صدای کای از نیم متری میز همگی برگشتیم سمتش که صندلی کنار هیونجین کنار زد و نشست...به لباسش که طرح هایی با گلدوزی های برجسته داشت و رنگ سفید و رده های طلاییش خیره شدم...حقا که این لباس ساخته شده برای یک پادشاه...
چند ثانیه بعدش سویونگ هم اومد و به همه سلامی داد و نشست...
یونجون:چه عجب...یه رونمایی کردی...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...