part 5_(take care)

99 15 6
                                    

-آ..آره خیلی خوشگل شدی...

لبخند دل نشینی تحویلم داد...

+تو دروغگوی بدی هستی این سوک...آه....راستی(نگاهم کرد)دوست دارم وقتی دارم به یه سرباز تبدیلت می کنم...اسممو روی مچ دستت حکاکی کنم....نظرت چیه؟

-چ...چی؟

با ترس لب زدم.

به ناخونای تیز و بلندش نگاه کرد...

+"آناستازیا"...رو مچ دست راستت خیلی خوشگل میشه...منتها اینکه...با دندونام اینکارو بکنم...(دستش رو کامل باز کرد و کف دستش رو به طرف صورتم گرفت)یا با ناخونام؟

و لبخند ترسناکی زد...

-چرا داری همچین بلایی به سرم میاری...

آناستازیا:چون همین بلا هم سر من اومد...و تا این بلا رو به کسی منتقل نکنم....نمی تونم آزاد شم...

و با یک دستش گردنمو گرفت و منو به تاج تخت چسبوند...سفیدی چشماش کاملا سیاه شد و می تونستم وارد شدن تک تک ناخوناش داخل گردنم و حس وارد شدن یه مه سیاه که دور و اطرافش رو گرفته بود رو به داخل گردنم حس کنم...حس ریختن مواد مذاب روی یه کوه یخی رو داشت...حس سوختن...حس پلیدی و تاریکی.

میون فریاد هام با صدای بلندی فریاد زدم:کمکک...

...

جین:همینجاست...

سه یونگ:ولی من هیچ عمارتی نمی بینم...

جیمین:حسش می کنم...داره عذاب می کشه...

جونگ کوک:من جز یه مه تو خالی چیزی نمی بینم قراره چطوری وارد عمارت بشیم...

تهیونگ:شماها مجبورین اینجا بمونین...من و مین ها و جین فقط می تونیم بریم داخل...

مین ها:لعنتی من سر طلسم جنگل ضعیف شدم...تا 10 دقیقه جادوی من اثرش میره باید شما ها رو پوشش بدم...

جین:شت....نگهباناش خیلی زیادن...

تهیونگ:عمرا بتونیم رد شیم...

سه یونگ کلافه از اینکه انگار داشت مسخره می شد یقه تهیونگ رو گرفت و بهش غرید...

سه یونگ:د لعنتی یه کاری بکن ما هم بتونیم اون عمارت کوفتی رو ببینیم...

تهیونگ آروم دستای سه یونگ رو از دور یقش باز کرد و رو صورتش خم شد که سه یونگ شوکه چشماش رو بست.

سه یونگ:داری چه غلطی...

که تهیونگ رو صورتش فوت کرد و برگشت سر جاش...

تهیونگ:چشماتونو باز کنید بانوی من...

سه یونگ چشماش رو که باز کرد اول حاله طلایی داخل چشماش تشکیل شد و بعد ناپدید شد...

تهیونگ:می تونی درخواستتو ملایم تر بیان کنی...

سه یونگ بی توجه به عمارت و نگهبان هاش نگاه کرد...

Falling In The Hell_chapter 1Where stories live. Discover now