-آ..آره خیلی خوشگل شدی...
لبخند دل نشینی تحویلم داد...
+تو دروغگوی بدی هستی این سوک...آه....راستی(نگاهم کرد)دوست دارم وقتی دارم به یه سرباز تبدیلت می کنم...اسممو روی مچ دستت حکاکی کنم....نظرت چیه؟
-چ...چی؟
با ترس لب زدم.
به ناخونای تیز و بلندش نگاه کرد...
+"آناستازیا"...رو مچ دست راستت خیلی خوشگل میشه...منتها اینکه...با دندونام اینکارو بکنم...(دستش رو کامل باز کرد و کف دستش رو به طرف صورتم گرفت)یا با ناخونام؟
و لبخند ترسناکی زد...
-چرا داری همچین بلایی به سرم میاری...
آناستازیا:چون همین بلا هم سر من اومد...و تا این بلا رو به کسی منتقل نکنم....نمی تونم آزاد شم...
و با یک دستش گردنمو گرفت و منو به تاج تخت چسبوند...سفیدی چشماش کاملا سیاه شد و می تونستم وارد شدن تک تک ناخوناش داخل گردنم و حس وارد شدن یه مه سیاه که دور و اطرافش رو گرفته بود رو به داخل گردنم حس کنم...حس ریختن مواد مذاب روی یه کوه یخی رو داشت...حس سوختن...حس پلیدی و تاریکی.
میون فریاد هام با صدای بلندی فریاد زدم:کمکک...
...
جین:همینجاست...
سه یونگ:ولی من هیچ عمارتی نمی بینم...
جیمین:حسش می کنم...داره عذاب می کشه...
جونگ کوک:من جز یه مه تو خالی چیزی نمی بینم قراره چطوری وارد عمارت بشیم...
تهیونگ:شماها مجبورین اینجا بمونین...من و مین ها و جین فقط می تونیم بریم داخل...
مین ها:لعنتی من سر طلسم جنگل ضعیف شدم...تا 10 دقیقه جادوی من اثرش میره باید شما ها رو پوشش بدم...
جین:شت....نگهباناش خیلی زیادن...
تهیونگ:عمرا بتونیم رد شیم...
سه یونگ کلافه از اینکه انگار داشت مسخره می شد یقه تهیونگ رو گرفت و بهش غرید...
سه یونگ:د لعنتی یه کاری بکن ما هم بتونیم اون عمارت کوفتی رو ببینیم...
تهیونگ آروم دستای سه یونگ رو از دور یقش باز کرد و رو صورتش خم شد که سه یونگ شوکه چشماش رو بست.
سه یونگ:داری چه غلطی...
که تهیونگ رو صورتش فوت کرد و برگشت سر جاش...
تهیونگ:چشماتونو باز کنید بانوی من...
سه یونگ چشماش رو که باز کرد اول حاله طلایی داخل چشماش تشکیل شد و بعد ناپدید شد...
تهیونگ:می تونی درخواستتو ملایم تر بیان کنی...
سه یونگ بی توجه به عمارت و نگهبان هاش نگاه کرد...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...