part 29_(she dead)

72 14 20
                                    

هیونجین:خوش اومدی این سوک...باورم نمیشه با این حالت بازم میای اینجا...

رفتم سمت کتابا و مشغول گشتن شدم:به دیدنت هر روز و اومدن اینجا و خوندن کتاب کنارت عادت کردم...

ریز خندید که صدای خندش شنیدم.

چشمم به کتابی خورد و برداشتمش ولی تا وزنش افتاد روی دستام از دستام رها شد و افتاد روی زمین...لعنتی زیر لب گفتم و نشستم تا بردارمش ولی هی از دستم رها می شد...دستم باز لرزش گرفته بود...

هیونجین از جاش بلند شد و اومد سمتم و کتاب رو برداشت و بازوم رو گرفت و منو نشوند روی صندلی...

هیونجین:این سوک چطور می تونی تو این وضعیت به فکر خوندن کتاب باشی...داری مارو نگران تر می کنی...

_از اینکه همش روی تخت باشم و بخوام استراحت کنم متنفرم...نمی خوام روز آخرم اینطوری سپری کنم...

کتاب رو باز کردم و زدم صفحه اولش..روی کتاب خم شدم و خواستم تیترش رو بخونم ولی اینقدر متن کتاب برام محو بود که هیچی نمی تونستم ببینیم..

چشمام رو بستم و دوباره بازشون کردم ولی بازم همونجوری بود.

به صندلی تکیه زدم:عالیه...دیگه حتی نمی تونم کتاب بخونم...

حالم بد تر شده بود...

هیونجین:برو استراحت کن این سوک...

نگاهش کردم و لبخندی زدم:خب یکی از مزایایی که تو اینجایی اینکه که می تونی برام بخونیم.فقط یه امروز چشمای مشکیت بهم قرض بده هوم؟

هیونجین:این سوک...

_خواهش می کنم...

هوفی کرد و صندلی رو زد کنار و نشست و شروع کرد به خوندن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هوفی کرد و صندلی رو زد کنار و نشست و شروع کرد به خوندن...با دقت داشتم بهش گوش می کردم...و گه گاهی و چیزایی که تازه فهمیده بودم سوالاتی برام پیش می اومد که ازش می پرسیدم و جواب می داد..

از غروب گذشته بود...شب شده بود و قرص ماه نمایان شده بود...

هیونجیم:رسیدیم به نصفش...خسته نشدی...

_خیلی خب کافیه...یادت باشه تا مبحث دگرگونی امپراطور کلایتهن برام خوندی...

سری تکون داد

Falling In The Hell_chapter 1Where stories live. Discover now