هیونجین:خوش اومدی این سوک...باورم نمیشه با این حالت بازم میای اینجا...
رفتم سمت کتابا و مشغول گشتن شدم:به دیدنت هر روز و اومدن اینجا و خوندن کتاب کنارت عادت کردم...
ریز خندید که صدای خندش شنیدم.
چشمم به کتابی خورد و برداشتمش ولی تا وزنش افتاد روی دستام از دستام رها شد و افتاد روی زمین...لعنتی زیر لب گفتم و نشستم تا بردارمش ولی هی از دستم رها می شد...دستم باز لرزش گرفته بود...
هیونجین از جاش بلند شد و اومد سمتم و کتاب رو برداشت و بازوم رو گرفت و منو نشوند روی صندلی...
هیونجین:این سوک چطور می تونی تو این وضعیت به فکر خوندن کتاب باشی...داری مارو نگران تر می کنی...
_از اینکه همش روی تخت باشم و بخوام استراحت کنم متنفرم...نمی خوام روز آخرم اینطوری سپری کنم...
کتاب رو باز کردم و زدم صفحه اولش..روی کتاب خم شدم و خواستم تیترش رو بخونم ولی اینقدر متن کتاب برام محو بود که هیچی نمی تونستم ببینیم..
چشمام رو بستم و دوباره بازشون کردم ولی بازم همونجوری بود.
به صندلی تکیه زدم:عالیه...دیگه حتی نمی تونم کتاب بخونم...
حالم بد تر شده بود...
هیونجین:برو استراحت کن این سوک...
نگاهش کردم و لبخندی زدم:خب یکی از مزایایی که تو اینجایی اینکه که می تونی برام بخونیم.فقط یه امروز چشمای مشکیت بهم قرض بده هوم؟
هیونجین:این سوک...
_خواهش می کنم...
هوفی کرد و صندلی رو زد کنار و نشست و شروع کرد به خوندن...با دقت داشتم بهش گوش می کردم...و گه گاهی و چیزایی که تازه فهمیده بودم سوالاتی برام پیش می اومد که ازش می پرسیدم و جواب می داد..
از غروب گذشته بود...شب شده بود و قرص ماه نمایان شده بود...
هیونجیم:رسیدیم به نصفش...خسته نشدی...
_خیلی خب کافیه...یادت باشه تا مبحث دگرگونی امپراطور کلایتهن برام خوندی...
سری تکون داد
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...