part 23_(I'm good)

98 18 13
                                    

فیلیکس:چه گیری دادی به شامپاین حالا؟

فیلیکس که روی زمین ولو بود لحظه ای سرش رو تو همون حالت آورد بالا و حرفش رو زد و بعدش دوباره از خستگی دراز کشید.

سه یونگ برگشت سمت دخترا و همزمان جوابش رو داد:باید یکم ته جیبون خالی بشه که برای بازی بعد امید پیدا کنید...

کوتاه خندید...

کای:طرف می خواد مارو به چخ بده...

ای یو:همینجوریشم به چخ رفتین...

کای با کف دستش زد به پیشونیش...

کای:یکی خفش کنه...

بعد بازی همه برگشتن عمارت و خوابگاه...

یه جی همینطوری که داشت شونش رو ماساژ می داد گفت:وای این تهیونگم عجب کنه ایه ها...نمی زاشت از جام جم بخورم...

نیگ نیگ هم روی تخت دراز کشیده بود و مچ دستش رو گذاشته بود روی پیشونیش.

+بگیر بخواب...

...

نور خورشید که افتاد روی چشمام چشمامو با فشار بستم...

_این چه وضعشه...می خوام بخوابمممم...

از خواب آلودگی نالیدم...

لحظه ای که داشت خوابم می برد این دفعه سرمای شدید اتاق باعث شد خودمو تو تخت خواب غرق کنم...

انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا منو از خواب بیدار کنه...

دیگه نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و بلند شدم و رفتم و چند تا هیزم برداشتم و انداختم داخل شومینه و حرارتش رو بیشتر کردم....نگاهی به یه جی کردم...اصلا به پتوی روی تخت دست نزده بود و آروم خوابیده بود...بدن گرگینه ها خیلی مقاوم بود و همیشه خدا اگر بهشون دست بزنی از مواد مذابم داغ ترن...نیگ نیگ چشم بند رو چشماش بود و پتو رو تا نصفه کشیده بود رو خودش...

توجهم به پنجره جلب شد.بلند شدم و رفتم و با صحنه شگفت انگیزی رو به رو شدم...همه جا سفید شده بود...شدت بارش برف زیاد بود و پنجره نسبتا بخار گرفته بود...دستم رو کشیدم روی پنجره و بخار هارو با دستم از بین بردم که بیشتر منظره برام واضح تر شد...نگاهی به ساعت انداختم...۶ و نیم بود...

رفتم سراغ یه جی و بیدارش کردم.بهش که دست زدم اینقدر گرم بود که دوست داشتم تو این برف بغلش کنم و بخوابم.خیلی گرم بود...

_یه جی...یه جی بلند شو...

یه جی:وای هیونجین ولم کن...کله صبح چی از جونم می خوایی...گورتو گم کن دیگه اه...

این بشر همیشه منو با هیونجین اشتباه می گیره...

روشو برگردوند یه طرف دیگه...

خیلی سعی کردم بیدارش کنم ولی جم نمی خورد...

سری آخر پامو آوردم بالا و لگدی بهش زدم که از تخت افتاد پایین.با شوکی که بهش وارد شد بیدار شد و دست به کمر بلند شد...

Falling In The Hell_chapter 1Where stories live. Discover now