*یک ماه بعد*
(آقا یه دفعه نگید چی شد و پرید یک ماه بعد...دو جمله آخر پارت قبل رو بخونین بعد بیاین اینور@-@)
یک ماهی گذشت...همه چیز عادی بود...بعد از جلسه و وقتی برگشتم دارک لایت تو خوابگاه می موندم.بیشتر تمرکزم روی درسا بود...امتحان آخر ماه رو پاس کرده بودم و نمراتم هم بر خلاف انتظارم خیلی خوب بودن...به کتابا علاقه پیدا کرده بودم.خب طبیعتا می نشستم و می خوندمشون و بیشتر وقتم صرفش می شد...چند باری کنترلم رو تو کلاس از دست دادم و می خواستم خون همکلاسی هام رو بخورم ولی هر دفعه فیلیکس ظاهر می شد و نگهم می داشت...واقعا اتفاق وحشتناکیه...یک دفعه غیرزت خودت رو کنترل می کنه و تو نمی فهمی داری چیکار می کنی...وحشتناکه...
خیلی وقته از بقیه خبری ندارم...فقط با هیونجین و نیگ نیگ و یه جی و فیلیکس در ارتباط بودم و گاهی وقتا هوسوک رو بین بچه ها داخل سالن می دیدم و هر وقت منو می دید بهم سر می زد...می گفت هنوز داخل عمارت هستن و نمیان خوابگاه مدرسه...
با تمام اینا...میدونستم جونگ کوک داره هر روز ضعیف تر میشه...و دیر یا زود من باید مارکش می کردم...تو این یک ماه تمام یکی از هدف های مهمم این بود که یه راهی برای باطل کردن پیوند پیدا کنم تا هم خودم و هم خودش رو نجات بدم...ولی به هر دری می زدم نمی تونستم کلیدش رو پیدا کنم...و این برام عذاب آور بود...
توی محوطه دارک لایت نشسته بودم و کتاب یونانی تاریخ رو گرفته بودم دستم...با در ورودی خیلی فاصله داشتم و افراد اندکی هم اینجا بودن...با تمام همکلاسیام که بیشترشون انسان داری جادو بودند آشنا شده بودم...اونا هر کدوم شخصیت متفاوتی داشتن و یک ملیت متفاوت...
از اینکه حیاط خلوت بود خوشحال بودم...برگ های رنگارنگ پائیزی همه جا ریخته شده بود...اینجا با اینکه تازه وارد فصل پائیز شده ولی خیلی زود برگ ها دارن شروع به رنگ عوض کردن می کنن...هوا خنک شده بود...
حتی وقتی تو دنیای خودم بودم درس خوندن تو فضای مدرسه باعث می شد سریعتر مطالب رو یاد بگیرم...
با چکیدن قطره ای روی صفحه کاهی کتاب به آسمون نگاه کردم...
_عالی شد...لعنت به این شانس...همش یک صفحه خونده بودم...
با گفتن این حرفم یک دفعه بارون شدیدتر شد...انگار آسمون دارک لایت صدای شکایتم شنید و بارون اول پائیز رو شدیدتر کرد...
_نه نه نه...غلط کردم...نبارررر...
سریع کتاب رو بستم و گرفتم بغلم و سمت در دویدم...یکی از نماینده ها داشت بچه هایی که تو حیاط بودن رو جمع می کرد...
وقتی رسیدم دم در سریع رفتم سمت راه پله...موهام نصفه خیس بودن...آخه چه وضعشه...اینجا بارونشم نرمال نیست...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...