*تهیونگ*
همه داخل حیاط دارک لایت جمع شده بودیم...منتظر دخترا و یونجون بودیم...
جانی:تهیونگ چیه تو فکری...
بهش نگاه کردم:هیچی...این روزا همش فکرم درگیره...
جانی:بهت حق می دم...روزای سختیه...
ریوجین هم اومد و به همه سلام کرد و نگاه کوتاهی به جانی انداخت و گوشه میز نشست...
هیچ وقت نفهمیدم بین این دوتا چی بوده که اینقدر با هم سردن...
دانش آموزان دارک لایت داخل سالن بودن ولی ماها داخل حیاط بودیم و جدا از اونا بودیم...
سه یونگ:این واینا دارن بهم چشمک می زنن...پس کجان؟...وای اون آبیه چه جیگره...کاش تو کافم بتونم بزارمش...
جانی:بزاری که نمیشه کافه...میشه بار...
سه یونگ:ممکنه بقیه بهش نیاز داشته باشن...یه زمانایی...
فیلیکس:تو فعلا کافتو نگه دار...
سه یونگ:نگهش داشتم...
چند لحظه ای گذشت که دخترا اومدن و همه کامل شدیم...
هوسوک:خب کامل شدیم...شروع کنیم؟
یونجون:هی...تازه وارد داریم من خبر ندارم...
به این سوک نگاه کرد...
نیکی:الان دیدیش...
یونجون:معرفی می کنید مادام؟
این سوک معذب شد و تعظیم کوتاهی کرد:این سوک هستم...
سویونگ تمام مدت سرش رو گرفته بود پایین و هیچی نمی گفت...
_سویونگ حالت خوبه؟
با صدا زدنش سرش رو گرفت بالا و لبخندی زد:آره خوبم خوبم...
یونجون:نرمال نبوده و نیست...
جیمین:خیلی خوبه راحت می تونی با ملکت حرف بزنی...بهش فحشم می دی...
آرنجش رو گذاشت روی میز و سمت جیمین خم شد.
یونجون:تا دلم بخواد...
جیمین:دفعه بعدی بکشش سویونگ...
سویونگ:نمیشه...تو قبیله بهش نیاز داریم...
جیمین دست به سینه نشست و چشماش رو ریز کرد...
جیمین:تو گریه کردی؟
سویونگ:حساسیت فصلیه…
جیمین:تو وقتی بهار میشه آلرژی میاد سراغت نه پائیز...
سویونگ:اِاااا...چه گیری دادین...این همه آدم فقط رو من فوکوس می کنید؟
سه یونگ:راست میگه بکشید بیرون دیگه...
جین:چرا یه صندلی اضافست؟
کای:مال یرین...
با این حرفش نیگ نیگ سرش رو آورد بالا:قراره...بیاد؟
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...