هیونجین با نگرانی به یه جی نگاه کرد...نشانه مشترک بینشون که روی دست هاشون حک شده بود می سوخت...یه جی رو که از بین جمعیت پیدا کرد دید یکی از پاهاش بد جور زخمی شده...حالا حالا ها نمی تونست بره پیشش...چون جمعیت شورشیا خیلی زیاد بود...نگران بود...نگران خواهرش که بعد تهیونگ و این سوک طاقت از دست دادنش رو نداره...
موقعیت رو سنجید...دید نیکی یکم سرش خلوت شده خطاب بهش گفت:نیکی بیا سر جای من...
جونگ کوک با خشم غرید:لعنتی از خودت مایه بزار...
نیکی آهی کشید و سریع رفت جای هیونجین...
هیونجین هم حرف جونگ کوک بی جواب نزاشت:یه جی زخمی شده...هوای داداشت داشته باش...
تو این فاصله نیکی و جونگ کوک به هم نگاه کردن و بعد برگشتن و شروع کردن به جنگیدن...
هیونجین همین طور با کشتن سربازا راه خودش رو باز می کرد تا برسه به یه جی...ولی وسط راه یک دفعه گمش کرد...سراسیمه خواست رد رایحش رو بگیره ولی دید هنوز اثر اون مواد از بدنش نرفته...
متوجه سربازی شد که شمشیرش رو بالا گرفته و می خواد بیارتش پایین...اینقدر سریع جهید که نفهمید کی ۶ تا سرباز رو کشته بود و رسیده بود به یه جی که روی زمین افتاده بود و دستاش رو جلوی صورتش گرفته بود.یکم که اون ناحیه رو خلوت کرد بازوی یه جی رو گرفت و بلندش کرد..
هیونجین:زخمت عمیقه...
یه جی:نمی دونم...ولی خیلی درد داره...
هیونجین ضربه کوتاهی به سر یه جی زد:مگه نمی گم بیشتر مراقب خودت باش...
یه جی جای ضربه هیونجین رو مالش داد و آخی گفت:نه اینکه خودت به حرفات عمل می کنی؟
به ساعد زخمی هیونجین اشاره کرد و هیونجین از ناباوری تک خنده از کرد...
هیونجین:زخم تو عمیق تره احمق...
یه جی:ولی زخم زخمههه...
تا اینو گفت دید یکی از پشت داره به هیونجین حمله می کنه که سریع کنارش زد و سرباز رو کشت...
یه جی:با من بحث نکن...بعد اینکه زنده بمونی باهات کار دارم...
دوباره اطرافشون با کلی سرباز احاطه شد که پشت به پشت هم قرار گرفتن...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...