کف دستم رو که زخم خیلی عمیقی روش بود و همینطور داشت خون روی آسفالت خیابون می ریخت بستم...اشکم در اومده بود...نمی دونستم با دستم و خونی که داشت می ریخت چیکار کنم...نگاه آمیخته به خشمم رو بهش دوختم و داد زدم...
_چرا اینکارو کردیییی؟؟؟لعنتی می دونی چه بلائی سرم اوردی نیکلاس؟
چشماش از قهوه ای به رنگ سبز تغییر کرده بود...
باید خداروشکر می کردم اون جایی که بودیم خالی از هر گونه موجودی بود...سریع نگاهمو ازش گرفتم و تا تونستم ازش دور شدم و همزمان از درد چشمام رو می بستم و لبام رو گاز می گرفتم...من الان باید چیکار کنم...جونگ کوک یه کاری بکن...
*&*
_اینارو ببر به اتاق خانم پنل...بگو فرمای سال اولیاست...من می رم بچه هارو از داخل حیاط جمع کنم...
هیونجین:مشکلی نیست..برو...
خواستم برم که برگشتم و نگهش داشتم...
_راستی حال یه جی بهتر شده...
هیونجین:آره...از قبل بهتره...
_خوبه...ما بهش نیاز داریم...
بعد از اینکه همه به داخل سالن رفتن منتظر موندم تا آخر از همه برم داخل ولی با رایحه ای که به مشامم خورد سر جام میخکوب شدم...سریع سرمو سمت محوطه برگردوندم...
_(زمزمه کردم)...خون انسان؟...
می تونستم برجسته شدن دندون های نیشم رو حس کنم...
_خوشحالم...خیلی شیرینه...
*این سوک*
همینطور داشتم از کنار دیوار می رفتم تا به در ورودی برسم...ولی دیوار ساختمون خیلی طولانی بود...دور تا دور ساختمون رو گرفته بود...اگر برم داخل خطری تهدیدم نمی کنه...پس طاقت بیار این سوک...
کمی ایستادم تا استراحت کنم که با شکسته شدن چند تا تیکه چوب به خودم لرزیدم و با اطرافم نگاه کردم...
_کی...کی اونجاست...
با ترس جملم رو گفتم...
وحشت مثل خوره به جونم افتاده بود...این سوک حتما یه حیوون بی آزاری بوده...نترس...
با دوباره شنیدن صدای خورد شدن چوب به طرف منبع صدا برگشتم که حاله سیاه رنگی از بین درختا رد شد...به دیوار چسبیدم...من نباید وایسم...این سوک بروووو...
سریع دویدم و چشم از پشت سرم بر نداشتم تا ببینم چیزی دنبالم میاد یا نه و وقتی مطمئن شدم سرمو طرف جلو برگردوندم که با یه جفت چشم سرخ رو به رو شدم و قبل از اینکه خودمو متوقف کنم بهش رسیدم که با دستش گلومو گرفت و چسبوند به دیوار و احساس کردم پام از زمین جدا شد...با دست سالمم به دستش چنگ زدم ولی بی فایده بود...حلقه دستاش تنگ تر می شد...بهش نگاه کردم...دهنش رو باز کرد و دندون های نیشش درخشیدن و صورتش رو با یه حرکت رسوند به گردنم و تیزی دندوناش رو حس کردم که جیغ بلندی زدم ولی در کمال تعجب سرش رو برگردوند و با بهت بهم نگاه کرد...حلقه دستاش شل تر شد.
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...